اجتماعیمقالاتمهتدیانمهتدیان قبل از انقلاب اسلامی

کشف حقیقت (قسمت اول)

نگاهی کوتاه به خاطرات کودکی مسیح‌الله رحمانی؛ بهائی مسلمان شده

برگرفته از کتاب “چرا از بهائیت برگشتم”

پس از حمد خدا و تحیت و درود بر روان آخرین فرستاده او حضرت محمد بن عبدالله (صلّی الله علیه و آله و سلّم) که نجات‌بخش عالم بشریت بود، توجه خاطر خواننده عزیز را به سرگذشت آشفته زندگی خود که به نظرم عبرت انگیزترین واقعه است و در حقیقت هشداری برای کسانی که مانند نگارنده درگیر غفلت و گول خوردگی هستند محسوب می‌شود، جلب می‌کنم؛ امید آنکه از کتاب راه راستم، پند راست و صحیح گیرند و مانند نگارنده پس از یک عمر اشتباه، حقیقت را دریافته و به حقیقت رهنمون گردند. شاید از این رهگذر مرا از خدا نصیب خیری رسد و مشمول عنایات حق قرار گیرم.
کودکی بودم دلباخته به مظاهر طبیعت. گاهی تماشای یک چیز ساده و یا گذشتن گله‌های گوسفند از فراز کوه، ساعت‌ها نظرم را به خود جلب می‌کرد. هنگام بهار در پشت سنگ‌ها و بوته‌های گل بیشتر اوقاتم را برای گرفتن گنجشک‌ها و بلبل‌ها می‌گذراندم. عجب دنیای زیبائی و چه وقت خوشی، ولی افسوس که همه چیز دنیا زودگذر است. تازه شش سالم تمام شده بود، داشتم وارد هفت سالگی می‌شدم و موفقیتم در کبوتر و گنجشک گرفتن چند برابر شده بود که پدر و مادرم برای رفتن به مکتبم اتفاق رأی حاصل نموده، مرا با چشم غرق در اشک، در زندان موقت و یا مکتب‌خانه بازداشت نمودند.
تمام هفته انتظار جمعه را می‌کشیدم تا بتوانم با فراغت خاطر به یادبود عهد گذشته جست و خیزی نموده، در کنار جویبار نفسی تازه کنم؛ لیکن بدبختانه بر اثر خستگی که از شب جمعه به خاطر پذیرائی مهمان‌ها داشتم تمام روز جمعه را می‌خوابیدم. خواننده عزیز، لابد فکر می‌کنی که پدر من شب‌های جمعه حلیم و یا پلو به مردم ده می‌داد؟ خیر، خیر، پدرم بزرگتر قریه و به اصطلاح ملای ده بود همین که غروب روز پنجشنبه فرا می‌رسید، خانه ما پر از جمعیت می‌شد، ما بچه‌ها ناگزیر مهمان‌ها را با چای و شیریی پذیرائی گرمی می‌کردیم. پدرم نیز کتابی داشت، از روی آن کتاب برای مردم مطالبی می‌گفت، از آسمان و ریسمان، مربوط و یا نامربوط تحویل اجتماع می‌داد. من هم با اینکه خیلی دقت می‌کردم چیزی بفهمم، عقلم قد نمی‌داد. تنها آرزویم این بود که بدانم پدرم چه چیز برای مردم بیان می‌کندکه جمعیت سراپا گوشند. گاهی از پدرم سؤال می‌کردم این چه مجلسی است و شما برای مردم چه صحبت می‌کنید؟ در جواب می‌گفت: این کلاس اخلاق است و من برای جمعیت درس اخلاق می‌گویم! باز هم باور کنید چیزی نفهمیدم. به تدریج دو سال دیگر به عمرم اضافه شد، اجباراً خوب و بد دنیا را درک می‌کردم. یک شب که هوای تابستان خیلی گرم بود، پشت بام خوابیده بودم، تقریباً دو ساعت به صبح ناگهان صدایی به گوشم رسید، وحشت‌زده از خواب پریدم، دیدم فریادی از ده مجاور به آسمان بلند است، با خود خیال کردم سارقین به قریه پهلوی ما ریخته مشغول تاراج هستند؛ با عجله پدرم را صدا زدم و از ایشان توضیح این سر و صدا را خواستم، پدرم جواب گفت بچه بخواب، به تو چه مربوط است؟ آن‌ها مناجات می‌کنند، گفتم مناجات یعنی چه؟ یعنی چه کار می‌کنند؟ پدرم با شنیدن این سخن فریاد رعد آسایی کشیده و گفت بچه خفه شو، بتمرگ، بخواب. بگذار ما هم بخوابیم. خدا گواه است، از تمام گفتار پدرم تنها به تو چه مربوط است و یا خفه شو را فهمیدم. هرگز از اینکه مناجات می‌کنند و یا شبخوانی و یا برای سحری می‌خوانند چیزی درک نکرده و نفهمیدم.
فردای آن شب با پدرم صحرا رفتم، موقع ناهارکنار قنات آب آمدیم که هم استراحت کنیم و هم صرف ناهار داشته باشیم، من فرصت را مناسب دیدم که موضوع مناجات دیشب را از پدرم تحقیقاً سؤال کنم. به دنبال این خیال، آهسته جلو آمدم گفتم: بابا راستی دیشب سر و صدای ده مجاورمان بر سر چه بود؟ پدرم با خونسردی گفت: آنها سحر ماه مبارک مناجات می‌کنند که مردم از خواب بیدار شده و روزه بگیرند. گفتم پس چرا شما سحر مناجات نمی‌کنید که مردم ده ما نیز روزه بگیرند؟ گفت پسرم هنوز ماه مبارک ما نرسیده. گفتم مگر ماه مبارک ما از ماه مبارک آن‌ها جداست و هر دهی برای خود یک ماه مبارک مخصوص دارد؟ گفت خیر پسرم، هیچ وارد نیستی ماه مبارک ما نوزده روز به عید نوروز است و ما نوزده روز روزه می‌گیریم. مسلمان‌ها ماه رمضان را روزه می‌گیرند و سی روز، ما نوزده روز را یک ماه می‌دانیم. هنوز داشت برای من توضیح می‌داد، من به عادت بچه‌گانه که خیلی کم حوصله‌اند گفتم اولاً گفتی مسلمان‌ها یک ماه روزه می‌گیرند، مگر ما مسلمان نیستیم؟ ثانیاً ماه مگر نوزده روز می‌شود؟ هنوز داشت حرفم در ذهنم می‌غلطید، پدرم با صدای خشن و تندی فریاد زد: تو نمی‌فهمی، چرا ماه نوزده روز نشود، بر من اشکال می‌کنی؟ به دنبال این پرخاش، همان چوبی که با آن گوسفندان را به صحرا می‌برد برداشت و به طرف من پرتاب کرد، من که هوا را سخت ابری و جاده را گلی دیدم، چاره‌ای جز فرار ندیده و به سرعت خود را از چنگال پدرم و شر چوب نجات دادم و آن روز را تا شب فکر می‌کردم این چوب کشی یعنی چه؟ مگر جواب بعضی از حرف‌های حساب چوب است؟ ولی چاره‌ای نبود جز آنکه بگویم به اصطلاح معروف «کره خر ما از اصل دم نداشت!» دیگر در مقوله دین و مذهب و اصولاً این طور موضوعات چیزی نمی‌گفتم.
آری گاهی با خود فکر می‌کردم دوازده ماه مگر چه عیب داشت که باید ماه‌ها را نوزده ماه دانست؟ بیشتر این‌گونه فکرها وقتی در من پیدا می‌شد که یکی از اهل آبادی از پدرم سؤال می‌کرد، امشب شب چندم ماه است؟ ایشان می‌گفتند: مثلاً اول ماه است، در صورتی که ماه شب چهارده جهان را روشن می‌داشت و به این حکم‌های بی‌مورد و عقل‌های کوتاه و افکار ظلمانی خنده می‌کردم. این مطلب برای من معمایی شده بود و هنوز هم برای حضرات اغنام الله معمای لاینحلی است. مگر حرکات کرات آسمانی به قرارداد انسان‌های ناچیز فرق می‌کند؟ مثلاً مسیری را که ماه در سی روز طی می‌کند می‌تواند در نوزده روز طی کند، این درست به داستان آن مرد ساده لوح می‌ماند که در مسابقات بیست سؤالی رادیو شرکت کرد، وقتی که وارد شد گفت: جان داره؟ گفتند بله؛ گفت: پرنده است، گفتند: بله، گفت: رنگش سبزه، گفتند: تقریباً، گفت ماهیه؟ مسئول برنامه خندید، گفت مگر ماهی پرنده است؟ مرد گفت: با دستمان روی درخت می‌گذاریم! گفت: خوب مگر ماهی سبز هم داریم؟ جواب داد: سبزش می‌کنیم کاری ندارد. مدیر مسئول گفت: به این حساب همه چیز را می‌توانیم به فرض، همه چیز حساب کنیم، ولی آیا واقعاً هم چنان می‌شود و آیا فرض ما، در حقیقت آن چیز تأثیری دارد؟ خواننده عزیز، به عقیده من بی‌خود به آن مرد اشکال کردند، جایی که فرض انسان در کرات آسمانی تأثیر داشته باشد و ماه را که سی روز است نوزده روز کند، نمی‌توان ماهی را پرنده فرض کرد…

 

ادامه این مقاله را در قسمت دوم مطالعه نمایید …
کلیک کنید: قسمت دوم
اطلاعات بیشتر

مقالات مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دو × 1 =

دکمه بازگشت به بالا