شعار وحدت (قسمت دوم)
سرکار خانم ناهید وحدت شعار ، حق جوی حقیقت طلبی هستند که با پژوهشهای مستمر به حقیقت رسیدند. با وجود تفاوتهای عمیق، حتی تضاد آشکار، میان آنچه یافته بودند، با آنچه از کودکی دیده و آموخته بودند، حاضر شدند با آغوش باز حقیقت را بپذیرند.
شاید بر زبان آوردن چنین جملاتی و نوشتن درباره چنین کار بزرگی چندان مشکل نباشد، اما زمانی عظمت این کار رخ مینماید که انسان بداند اگر بخواهد حقیقت را قبول کند، باید تعصب خویش را کنار بگذارد و محیطی را که در آن بزرگ شده و مطالبی را که از خانواده و نزدیکان خود فرا گرفته است، ترک کند؛ شعار نمیدهند بلکه عمل میکنند، روی گردانی خانواده و نزدیکان و دوستان خود را به جان بخرد، زخم زبانها و بدزبانیها را از آنان بشنود و دم نزند و خلاصه با هزار مشکل مختلف با شجاعت روبهرو شود؛ آری، به قول حافظ:
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم / سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
سرکار خانم ناهید وحدت شعار چون حقیقت را یافتند، آنرا پذیرفتند و از آیین بهائی بازگشتند. سپس با عزمی استوار و تلاشی بسیار، با وجود محدودیتهای گوناگون که دارند، تمام توان خود را در طبق اخلاص گذاشتند تا دیگران را نیز با آن گنج حقیقی که یافتهاند، آشنا کنند. ایشان در این راه نه تنها بدرفتاریها و بدزبانیهای دور و نزدیک را تحمل کردند، بلکه سعی و کوشش برای بیدار کردن دیگران را به تنآسایی و راحتطلبی مقدم داشتهاند. مقالهی پیش رو مصاحبهای با ایشان است که امیدواریم برای شما خوانندهی محترم جالب و خواندنی باشد.
انگیزهی تحقیق در شما برای اینکه راستی آزمایی بکنید چیزهایی را که در کلاس درس اخلاق به شما آموزش میدادند، از کی شروع شد و چه جرقهای در ذهن شما زده شد؟ چه شد به این نتیجه رسیدید که به پژوهش بیشتری بپردازید و بعد نهایتاً بهائیت را کنار بگذارید؟
در درس اخلاق چیزی که از بچگی برای من سؤال بود، این بود که میگفتند ترک تعصبات و تقالید و تحری حقیقت و ترک موهومات و خرافات؛ لازم است ولی در کتابها به مسائل خرافی میپرداختند مثلاً میگفتند باب و انیس هم بند باب را با هم به طناب دار بستند و هفتصد و پنجاه گلوله به آنها شلیک کردند، ولی تیر خورد به طناب دار و اینها زنده بیرون آمدند!
همانطور که در فیلم باب هم نشان دادند؟
بله، زنده بیرون آمدند. و آنها را در اتاق خود دیدند! بعد اینها را دوباره بستند. بعد از کشتن آن دو، دودی بلند شد و هوا تاریک شد و چنان باد و طوفان گرفت که همه راهشان را گم کرده بودند و نتوانسته بودند بروند خانههاشان. این چیزی بود که در درس اخلاق به ما میگفتند! احساس میکردم اینکه میگویند خرافات، خوب این خرافه است و مغز بچهها را شست و شو میدهند. بعد آمدم به تاریخ مراجعه کردم و خیلی چیزها در تاریخ برای من روشن شد.
مثلاً در درس اخلاق به ما میگفتند که باب وقتی در کلاس درس سیدکاظم رشتی مشغول درس بود یک روز کنار پنجره نشسته بود و آفتاب روی پاهای او تابیده بود، در همین موقع سیدکاظم رشتی گفت که امام زمان همین جا نشسته است!! و شما خبر ندارید.. اینها را خیلی تأکید میکردند، ولی اصلاً از اینکه آن امام زمان دستور داده اسلحه بخرید و حمله کنید و بکشید و آنها شورش کردند، چیزی نمیگفتند. سه تا جنگ به دولت تحمیل کردند و واقعاً امیرکبیر مجبور شد با اینها مبارزه کند. البته در تاریخ اینطور به نظر من رسید که امیرکبیر را این بابیها کشتند، یعنی مادر ناصرالدین شاه، مهد علیا، اصلاٌ با سفارت انگلیس در تماس بود و توطئه کشتن امیرکبیر را او با هدایت انگلیسیها عملی کرد.
من اگر در جلسات بهائی نبودم، نمیتوانستم اینها را بشناسم. من درس اخلاق رفته بودم و مطالب آنها را خوانده بودم. آمدم دانشگاه، رشتهام تاریخ بود. دیدم این چیزهایی که در درس اخلاق به ما گفتند، نادرست است. مثلاً به ما گفتند بهاءالله چون اظهار پیغمبری کرد، ایشان را بردند در سیاهچال تهران و چهار سال زنجیر به گردنش بود. بعد که به تاریخ مراجعه کردم دیدم که بهاءالله یکی از متهمان ترور ناصرالدین شاه بوده است. ایشان را برای همین گرفته و زندانی کرده. نه به خاطر اظهار پیغمبری و خیلی از مسائل دیگر که اگر فرصت شد برای شما یک به یک میگویم.
همین مسائل باعث شد که شما شک بکنید و بگویید تحقیق و پژوهش کنم؟
و: بله، واقعاً نمیآمدند حقیقت را بگویند. اینها را پنهان میکردند. حتی این را خدمت شما بگویم، در ضیافت نه تنها حقیقت دینی خودشان را از مسلمانان پنهان میکنند، بلکه در بین خود بهائیهایی هم که آنجا هستند، قواعد و قانونشان را پنهان میکنند. یادم است که بچه بودم میرفتیم ضیافت، میگفتند مبادا در سیاست دخالت کنید، هر که در سیاست دخالت کند از ما نیست. یک موردی که برای من خیلی عجیب بود، من آن موقع ده دوازده سالم بود، قبل از انقلاب. میگفتند اگر میخواهید در یکی از ادارات استخدام بشوید، در ستون مذهب خط تیره بگذارید. بعد ما متوجه شدیم در دستگاه شاه چقدر بهائیان کار میکردند. اصلاً از نخست وزیر، هویدا بگیر تا دیگران. اینها را که نمیآیند بگویند. هژبر یزدانیف پزشک شاه، رئیس دادگستری، ثابت پاسال که تلویزیون را آورده بود. اصلاً چقدر بهائیت در ایران نفوذ داشت که همهی کارهای مهم مملکتی دور شاه را گرفته بودند؟!
شما فرمودید که من متوجه شدم این شعار تحری حقیقت و ترک تعصبات، این شعار واقعی نیست. وقتی خود شما تحقیق کردید و با بعضی از بهائیها یا با تشکیلات مطرح کردید عکسالعمل آنها در مواجهه با این شعار چه بود؟
من با تشکیلات بهائیت مطرح نکردم. چون از آنها دور بودم. من از بیست سالگی، دو سال که مدرسهی شبانهروزی آمدم تحصیل کردم. بعد هم که دانشگاه تهران بودم. پدر و مادرم و خواهرم میرفتند ضیافت ولی من نمیرفتم و جدا شده بودم. پدر و مادرم در شهرستان بودند. یعنی شرایط خانوادگی من طوری شده بود که خوشبختانه برخوردی نداشتم. روزگار اینجور رقم زده بود، بعد هم جدا شدیم و با خواهرم آمدیم اینجا.
مخالفتی با شما نمیکردند؟
چون در آن زمان علناً با آنها ارتباطی نداشتم، اتفاقی هم نیفتاد. آنجایی من از آنها زده شدم که دیدم اینها دنبال قدرت و پول هستند. در وهلهی اول دیدم که من تاریخ اینها را خواندهام و این دینی است که بر حق نیست و تاریخ دروغین برایمان گفته بودند. در آن زمان گفتم هر که اعتقاد دارد، عقیده دارد و دوست دارد خدایش را این جوری پرستش کند.
خانوادهام الحمدلله شاید به خاطر شرایطم به من گیر نمیدادند. مسائلی پیش آمد، قربان خدا بروم که میخواست این را ملکهی ذهنم کند. اول گفتم این عقیدهی مذهبی است و دینشان است. بعد وقتی بیشتر مطالعه کردم، دیدم نخیر، کاملاً همهاش دروغ است. تا آنجا که میدانم بهاءالله اصلاً حق شهروندی انگلیس داشت، پاسپورت انگلیسی داشت، با فراماسونها در بغداد او را دیده بودند. من گفتم کاری به اینها ندارم، هر دین و عقیدهای دارند برای خودشان است؛ ولی زمانی متوجه شدم که اینها اصلاً یک خطر امنیتی هستند، اصلاً دنبال سیاست هستند. تمام مسائل شخصی خانوادهها را چک میکنند؛ کی چه قدر پول دارد؟ کی وارث دارد، کی ندارد؟ در مسائل شخصی مردم به طور وحشتناکی دخالت عجیبی دارند.