اجتماعیمقالاتمهتدیانمهتدیان قبل از انقلاب اسلامی

رساله بیان حقایق (قسمت اول)

برگرفته از نوشته‌های «مرحوم عبدالحسین آیتی»

رد بر بیان الزقازق (کتاب بیان الحقایق نوشته‌ی سیدعباس علوی)

هر کس برای خود سر زلفی گرفته است

زنجیر از آن کم است که دیوانه پر شده است

کسی کتاب را به من داد که پشت آن نوشته بود «بیان الحقایق» چون به منزل آوردم و با امعان (دقت) و مداقه (باریک‌بینی) بررسی کرده، خواب و راحت خود را که در این کبر سن بدان احتیاج تمام دارم، صرف این بررسی بی‌مصرف کردم، دیدم کتاب بیان الحقایق نیست؛ بلکه «بیان الزقازق» است. زیرا قریب چهارصد صفحه (۳۹۰) کاغذ کتاب را ضایع و فاسد کرده‌اند. به استثنای چند سطری که آیات مبارکه‌ی قرآنی بدون تناسب و با سفسطه (قیاس باطل) و مغلطه((سخنی که کسی را به اشتباه بیندازد)) نوشته شده و قسمتی از کتاب را قیمت داده، بقیه کاغذهای کتاب واقعاً در معرض حیف و دریغ واقع گردیده …

تمام این چهارصد صفحه کتاب در بیان این مطلب است که علی‌محمد باب توبه نکرده و توبه‌نامه ننوشته! در حالی که این مطلب به این کوچکی و به این سادگی، چهارصد صفحه کتاب لازم نداشت. مگر بگوییم می‌خواسته است اهل اسلام و علمای اعلام را به باد شتم و دشنام ببندد؛

لهذا توبه‌نامه‌ی باب را بهانه و دستاویز قرار داده، تا به این بهانه دشنامی چند به مسلمین و علمای راشدین داده باشد، و این دشنام‌ها را که خودش داده و حتی به مقام محترم انبیاء و رسل به ویژه حضرت خاتم‌المرسلین «أَلَّذی کانَت ساحَتُهُ مُنَزَّهَتاً عَن أَمثالِ هذِهِ الخُزَعبَلات»((شخصیتی که ساحت مقدسش منزه و پاک از این خزعبلات و گویش‌های بیهوده است.)) و صدها امثال این را، ولو به عنوان نقل قول از مشرکین و یهود و نصاری آورده باشد، باز به جهاتی از قلب آلوده‌ی مؤلف سر زده و شگفت است که با این همه هتاکی که بغض و کینه به اسلام و مسلمین و انبیاء و مرسلین از سراپای کتاب پیداست باز گله و شکایت از مسلمانان و علمای ایشان اظهار می‌دارد که چرا بی‌حرمتی به بهاء و اهل بهاء کرده‌اند و فرضاً هر جا به اسم بهاء رسیده‌اند، نگفته‌اند «جَلَّ ذِکرُهُ وَ ثَنائُهُ».((عظیم باد یاد او و حمد و ستایش او بیهوده است.))

و حال آنکه می‌داند اهل اسلام این القاب را جز برای رب‌الارباب یعنی ذات غیب و منبع لایدرک (در عقول نمی‌گنجد)در حق احدی روا ندارد. خلاصه این آقای بزرگوار! دشنام می‌دهد و می‌گوید چرا به او دشنام داده‌اید؟!! مانند آن یهودی که در پس کوچه مشت و لگد بر بچه مسلمان می‌زد و می‌گفت مسلمان چرا می‌زنی؟! «فَاعجَب مِن هذَا العُجابِ المُعجِب».((پس شگفت‌زده شو از این شگفتیِ شگفت‌انگیز))

هنگامی برشگفتم افزود که مؤلف آن را شناختم؛زیرا هرگز گمان نمی‌کردم که فردی به نام علوی شاهرودی با ادعای سیادت مرتکب چنین خطایی((هرچند این همان شگرد ناجوانمردانه‌ای است که بهائیان فریبکار توانسته‌اند با رواج آن عده‌ای را به عضویت بهائیت درآورند. در صورتی که واقعیت را باید از زبان بهائیانی شنید که بر اساس چنین تبلیغات بی‌اساسی بهائی شده‌اند.

خانم مهناز رئوفی از قول محمود نامی که به همسر فرزند مرده‌اش گفته، می‌نویسد: «… کم‌خوابی و کم‌خوراکی، دوا و درمان و هزار درد بی‌درمان را تحمل کنیم و بعد به خاطر اینکه اشرف خانم به کِیفش برسد و دیر بیاید سر وقت تو، بچه از بین برود؟ حالا هم که این قصر را می‌بینی. ما بدبخت بیچاره‌ها را به مهاجرت فرستاده‌اند برای تبلیغ و هر سال یکی دوتا از ما به خاطر نداری و گشنگی و مرض پیسی، کچلی، یرقان و طاعون از بین می‌رود، آن وقت این‌ها توی این قصرها زندگی می‌کنند و هر وقت یادشان افتاد، چند سال یک‌بار افتخار می‌دهند و به ما سری می‌زنند و برایمان موعظه می‌کنند و از محبت و یگانگی و گذشت و ایثار و تقوا حرف می‌زنند. خیلی مرد هستند خودشان مهاجر ده‌کوره‌ها شوند. درست است که ما آبا و اجدادی ندار بودیم، ولی مجبور نبودیم توی این ده‌کوره‌ها بپوسیم. پدرم قبلاً در زنجان زندگی می‌کرد و اگر به تشویق این‌ها مبلغ نمی‌شد و برای مهاجرت به روستا نمی‌رفت، ما حالا مجبور نبودیم این جا باشیم. امر بها اگر قرار است از فقیر و بیچاره‌هایی مثل ما سالی چند نفر قربانی بگیرد تا پیشرفت کند، می‌خواهیم نکند؛ برگرفته از کتاب مسلخ عشق)) شود.

اکنون بر سر یک کاغذ پاره توبه‌نامه‌ی باب که اصلش در مخزن مجلس شورای ملی میان صندوق ناسوز است و نخستین ناشر آن هم پروفسور ادوارد براون، مستشرق انگلیسی و مسلمان نبوده، که علوی حمله به مسلمین می‌کند که چرا آن را بروز داده‌اند.

این چنین کسی گمان نمی‌رود در این موقع باریک ایران، بی‌اجازه‌ی اربابان دست به قلم برده باشد. آقای سیدعباس علوی شاهرودی (عَلَیهِ ما یَستَحِقُّهُ) علیه اوست آنچه را که مستحقش است، استعجاب می‌کند از اینکه باب در صورتی که بر ادعای خود استقامت کرده و حرف خود را عوض نکرده، چگونه ممکن است توبه نامه بنویسد … باید دانست که این حرف علوی هم مانند سایر حرف‌های او و همه‌ی مبلغین است که صغری و کبرائی غلط تمهید می‌کنند و طبعاً نتیجه‌ی غلط از آن می‌گیرند؛ آن وقت فریاد می‌زنند که چرا این غلط‌های ما را صحیح نمی‌پندارید و صحت آن را گردن نمی‌گذارید؟ آخر عزیزم، مقدمه‌ی شما غلط است.

اگر نمی‌دانید غلط است، پس باید از دست نادانی و جهل شما فریاد کرد؛ و اگر می‌دانید و تجاهل((خود را به نادانی می‌زنید)) می‌کنید، باید از مغالطه‌ی شما نالید. در این صورت نمی‌دانم چه توقع بی‌جایی است که از مردم دارید که به غلط یا مغالطه‌ی شما تن بدهند. این‌که می‌گویید باب ادعای خود را عوض نکرده، غلطی فاحش است و او به جای یک مرتبه پنج مرتبه ادعای خود را عوض کرده؛ زیرا اصلاً او نمی‌دانست کجای مطالب را بگیرد تا توقعی که اجانب روس تزار از او کرده‌اند انجام شود.

بیچاره او را آلت کرده بودند برای تأسیس دین تازه‌ای که اولاً، نجاست ملل در آن نباشد تا مسلمانان از آن‌ها پرهیز نکنند و آن‌ها که در بلاد اسلامی نشسته‌اند، پهن و گشادتر بنشینند. منظور یعنی مسلمانان به لحاظ شبیه بودن ادعای علی‌محمد باب به مبانی اعتقادی اسلام آن‌ها را نجس ندانند که در نشستن بین خود و بابیان فاصله اندازند. ثانیاً، وطن‌خواهی در آن نباشد تا کسی برای حفظ وطن خود نکوشد و آن‌ها هر چه می‌خواهند بکنند.

ثالثاً، ریشه‌ی انتظار و امید که اهل اسلام به ظهور موعودی دارند، از دل‌هاشان برکنده شود و مأیوسانه رو به اجانب کنند. چنان‌که باب از فرط سادگی و بی‌خبری از سیاست، در «بیان» اظهار کرده که ملت روح (مسیحیان) اول ملتی هستند که به او ایمان می‌آورند. اما همین که خواست وارد عمل شود، سرگردان ماند که از کجا شروع کند و همین حیرت سبب شد که بر خلاف همه‌ی مظاهر حقه‌ی الهیه، بعد از این‌که اعلام پیامبری یا امامت کردند، بر آن قول ثابت بودند، او (علی‌محمد باب) پنج مرتبه ادعای خود را عوض کرد. اول گفتگوی رکن رابع((رکن رابع از جمله ساخته‌های شیخ احمد احسائی است که آن را لازمه ایمانی سه رکن توحید، نبوت و امامت قرار داد. بعدها حاج محمدکریم کرمانی رئیس یکی از شعبات شیخیه آن را با «نوکر مقرب» که در ایام غیبت واسطه بین امام دوازدهم و شیعیان است تعریف کرد و برای این‌که نواب عامه دوران غیبت کبری را تحت‌الشعاع آن قرار دهد لقب «ناطق واحد» که حکم اعلمیت را در مرجعیت شیعه دارد مخصوص رکن رابع ساخت تا ارجعیت آن را بر فقهاء مطرح کرده باشد. ولی این اراجیف نتوانست کاری از پیش ببرد و لذا با شیخیه به عنوان فرقه‌ای منحرف برخورد شد.)) بوده و ترویج شیخوخیت، که بعد از کاظم رشتی، شیخیه((شیخیه به کسانی می‌گویند که از افکار و عقاید شیخ احمد احسائی مسلکی ساختند، کاظم رشتی که از جمله شاگردان و وابستگان به اداره‌ی جاسوسی امپراطوری عثمانی بود بعد از مرگ او با اینکه سند تکفیر استاد خود شیخ احسائی را امضا کرد مدعی جانشینی او را کرد، عجب در این است که شاگردان احسائی پذیرفتند و بیش از پیش در شکل دادن به شیخیه همّت نمودند.)) نمی‌دانستند دست ارادت به کدام‌ یک از تلامذه‌ی او دراز کنند؛ جمعی به حاج‌محمد کریم‌خان کرمانی و جمع دیگر به میرزا باقر جندقی و عده‌ی کمی هم به علی‌محمد باب گرویدند. و رنود بیگانه که پشت پرده به نقشه کشیدن این بازی مشغول بودند، دیدند از این راه به مقصد نمی‌رسند، به علی‌محمد رساندند که رکن رابعی را رها کند و قدم فراتر گذارد؛

علی‌محمد ساده لوح راهی بهتر از این نجست که ادعای فهم قرآن کند. لهذا ندای ذکریت بلند کرد و متمسک شد به آیه‌ی کریمه‌ی قرآن: «فَاسئَلُو أَهلَ الذِّکرِ إِن کُنتُم لا تَعلَمُون»((سوره نحل، آیه ۴۳ اگر نمی‌دانید از اهل ذکر سؤال کنید)) سپس شروع کرد به نوشتن تفسیر، چه تفسیرهای عجیبی! که در تفسیر سوره یوسف، یک کلمه راجع به یوسف سخن نرفته، حتی تأویلاتش هم مانند همه‌ی کلمات دیگرش بی‌معنی از کار درآمده.

خلاصه نغمه‌ی ذکریت باب، توپ آهسته‌ای بود که صدایش در داخله هم به گوش همه‌کس نرسید و باز نقشه‌کش‌های پشت پرده خشنود نشدند. به ویژه وقتی که دیدند برخلاف میل ایشان، در تفسیر سوره‌ی کوثر، به مهدویت و قائمیت امام غائب منتظر، یعنی فرزند امام حسن عسکری (علیه‌السلام) اعتراف نموده و حتی به ملاقات حضرتش ادعا کرده، به او گفتند بد فضولی کردی.

حالا اقلاً بگو من باب آن امام غایب و منتظرم؛ هر کس می‌خواهد از او فیض بگیرد، به من رو کند و از این در وارد شود. ادعای بابیت او قدری آب بردار شد؛ ولی باز هم نه علمای اسلام به این سخن بی‌معنی اهمیت می‌گذاشتند، نه بیگانگانی که آن بیچاره‌ی بی‌نوا را آلت کرده بودند، راضی بودند. بلکه به همان اندازه که رؤسای اسلام مایل بودند بدون تعرض خود به خود این فتنه بخوابد، به همان اندازه نقشه‌کش‌های بیگانه که بعد از جنگ صلیبی تا آن روز ده‌ها مذهب، نظیر این مذهب ساخته بودند، میل داشتند این آتش برافروزد، لهذا او را واداشتند که این باب بابیت را هم ببندد و دری دیگر باز کند.

در اینجا نمی‌توان گفت که باب فراموش کرده بود که به قائمیت امام غایب در تفسیر کوثر اقرار کرده و سند کتبی به دست داده و راهی برای ادعای مهدویت باز نگذاشته، زیرا اگر هوش و حواس باب را تا این درجه مشوب (آلوده) و مغشوش (غیر خالص) و معیوب (ناقص و نادرست) و مخدوش (خدشه‌دار) بدانیم، ناچاریم از همین جا جنون او را که مکرر مورد نظر اولی الانتظار واقع شده، تصدیق کنیم. در این صورت هر فشاری از این به بعد بر او وارد شود، ظلم محسوب خواهد شد.

پس ناچار باید گفت: هوش و حواسش بر جا بود، ولی از آنجا که به او وعده‌ی سلطنت داده بودند، این تناقض ادعا را بر خود گذاشت و ادعای مهدویت کرد، و بر اینکه دوباره مبلغینی مانند علوی شاهرودی را به سر و صدا نیندازیم، توضیح می‌دهم که هوای سلطنت چنان کله‌ی باب را پوک کرده بود که حتی وزارت‌های متعدد بین اصحاف و احرف (طرف‌های) حی((۱۸ تنی از شاگردان کاظم رشتی و اصحاب عقیده‌ای شیخ احمد احسائی هستند که کمر به ترویج دعاوی با علی‌محمد شیرازی عهد بستند.)) تقسیم کرده بود، هنوز در حبس چهریق بود که محمدعلی قدوس مازندرانی را رئیس‌الوزراء و ملاحسین بشروئی باب الباب را وزیر داخله و سید یحیی وحید دارابی را وزیر علوم ساخته بود. این سه وزیرش مسلم بود و سایر وزرایش چون محل اختلاف است، ذکر نمی‌کنم.

موضوع دیگر آنکه مردم گمان می‌کنند این‌ها فقط برای دین باب، به قلعه‌ی طبرسی جمع شدند و بنای مخالفت را با دولت گذاشتند؛ خیر، ابداً؛ بلکه رؤسا برای وزارت و ریاست خود، مردم ابله و ساده‌لوح را دور خود جمع کرده و به کشتن دادند. زیرا اجانب زیر سرشان را بلند کرده بودند. باری مقصود این است از آن دم که ادعای مهدویت باب به گوش‌ها رسید، دیگر سران دولت و ملت ناچار شدند که سد سکوت را بشکنند.

ادامه این مقاله را در قسمت دوم مطالعه نمایید …
کلیک کنید: قسمت دوم
کلیک کنید: قسمت سوم
کلیک کنید: قسمت چهارم
کلیک کنید: قسمت پنجم
اطلاعات بیشتر

مقالات مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سه × 5 =

دکمه بازگشت به بالا