سرگذشت خودنوشت خانم روحیه نظیریپور (قسمت اول)
نوشتهی حاضر، سرگذشت بانویی است بهائیزاده که با آزادگی، حقانیت اسلام و بطلان هر آنچه غیر از آن، برایش محرز گردید. انسان موجودی است چند بعدی که در کنار برخورداری از عقل، واجد خصیصه فطرت است. ویژگی امور فطری آن است که علیرغم وجود در همگان، مسبوق به دانش بوده و خطا در عوامل محیطی میتواند سبب گرایش نادرست گردد همانطور که در قرآن آمده است: “وَ قَد خابَ مَن دسّاها” ((زیان کرد کسی که نفس و فطرت خود را با دسیسه مدفون کرد. سوره مبارکه شمس، آیه۹)) از سویی، با قرار گرفتن در مسیر صحیح و نزاهت از انحرافات فکری و عملی، حقیقتگرایی و حقجویی و تمایل به دین حق در آدمی شکوفا شده و به افق اعلی میرسد. آنچه در ادامه میآید، شرحی است مختصر از زندگینامه بانویی بهائیزاده که در طلب طریق صواب سالها ره طریقت پیمود و یافت که”اِنَّ الدِّینَ عِندَ اللَّه الاسلام” ((سوره مبارکه آلعمران، آیه ۱۹)) ؛ چرا که “مَن طَلبََ شیئا و جدَّ وجَد” ((هر کس چیزی بخواهد و تلاش کند مییابد. امام علی (علیه السلام)، لأنوار الساطعه فی شرحالزیاره الجامعه، قم: دارالحدیث، قم، ج۲، ص۳۱۷. آقا جمال خوانسارى محمدبن حسین، شرح بر غرر الحکم و درر الکلم، ۷جلدی، تهران: دانشگاه تهران، چاپ چهارم، ۱۳۶۶، ج ۴، ص ۴۹۴.)) متن پیش رو از مصاحبه اختصاصی با سرکار خانم “روحیه نظیریپور” حاصل گردیده است. خانم نظیریپور، استاد زبان و ادبیات انگلیسی و نویسندهای توانا هستند که در مقطعی از زندگی، به واسطه باور خانوادگی، بهائی بودند اما با گذشت زمان و تکیه بر روحیه حقطلب خود، دین حق را از بیراهه تشکیلاتی بهائیت، بازشناخته و ثاب تقدمانه هویت مسلمان خود را تحکیم میبخشند.
شاهچراغ، آخرین تلنگر سلوک
… پدرم در شهرستانی از توابع خراسان جنوبی به کارهایی چون دامپروری مشغول بود. پیش از انقلاب بود، همواره رفتارهای ناشی از حساسیت همسایههای مسلمانمان، بهائی بودنم را به رُخَم میکشید. با اینکه بهائی بودیم، خانواده فعالی در تشکیلات محسوب نمیشدیم. بهائیت برچسبی بود که از پدربزرگمان به ما ارث رسیده بود و در آن سالها و با آن سن، فرقی به حال من نداشت. دست روزگار، پدرم را ناچار به مهاجرت کرد. به تهران آمدیم؛ اوضاع بهائیت در پایتخت متفاوت بود. تشکیلاتی تمام عیار با شاکلهای گشتاپو وار که ارتباط با سران تحت هیچ عنوان قابل تصور نمینمود. جالب آنکه مرکز تشکیلات در تهران، از تصمیمات خانوادههای بهائی یا کوچکترین تغییر موقعیتشان مطلع میشد و به سرعت با خانواده ارتباط برقرار میکرد. حالا دیگر ما جزء جامعه بهائیان تهران محسوب میشدیم و قاعدتاً باید در ضیافتها و جلسات شرکت میکردیم؛ کلاسها و مجالسی که روح حاکم بر فضای آن هیچگاه برایم دلپذیر نبود. ضمن اینکه مادرم با حضور من و خواهرم در این کلاسها به شدت مخالف بود. هر چند مادرم بهائی بود، اما فطرت پاکش با روابطی که بین دختران و پسران در چنین محافلی شکل میگرفت، کنار نمیآمد. ما هم دختر آن مادر بودیم و حساسیتش را بهجا درمییافتیم. از همان کودکی، روح حقیقتطلبی را در خود احساس میکردم، حتی در آن زمان که تلویزیون برای دخترانی به سن و سال من تجملی رؤیایی و خیرهکننده به همراه داشت، فضای پلید آن روحم را میآزرد و از آن فاصله میگرفتم. بعضاً پیش میآمد که تمام سال، پای هیچ برنامهای نمینشستم. همه ذهن و اشتیاقم، درگیر کتاب و حقیقتی بود که هرچند نمیدانستم به راستی چیست، اما بیتابانه وجودم به سویش تمایل داشت. من عاشق مطالعه بودم و هر نوع کتابی را میخواندم. قبل از انقلاب، کتابهای زیادی ممنوع بودند اما من از هر راهی که شده، آنها را پیدا و مطالعه میکردم. کتاب شده بود دوست و ضیافت و محفل و کلاس من … . در سنین دبیرستان بودم که اندیشههای حاصل از مطالعه و تأملات درونی، تناقضات و خدشههایی نسبت به باور دیکته شده پدربزرگ در ذهنم ایجاد کرد. مدام با خود فکر میکردم چهطور مذهبی تمام حقیقت و سعادت را متضمن میشود اما ظلم ستیز نیست و مدام شعار عدم دخالت در سیاست سر میدهد؟ جملات “عباس افندی” درباره منع دخالت در امور سیاسی، آزارم میداد و این مسئله را عین عدم حساسیت دینم نسبت به عدالت میدیدم. در همان عنفوان جوانی، کلمه رژیم و مسائل اینچنینی، اندکی تحرکات انقلابی در من ایجاد کرده بود که حتی باعث شد کار به دفتر مدرسه هم بسط پیدا کند. آنجا بود که وقتی با پرسش مدیر که از سیاسی بودن خانوادهام میپرسید مواجه شدم، بیش از پیش به فکر افتادم که چرا نباید خانوادهام و از آن بالاتر، دین و سردمداران به اصطلاح دین یام، ظلم ستیز باشند. این تلنگرِ فکری، فاصله زیادی بین من و چیزی که دین میپنداشتم، ایجاد کرده بود و منجر به فاصله نسبیام از فضای بهائیت شد. در اثنای این تقابلات، به جهت موج مطالعاتی روتین روشنفکران آن زمان، با مارکسیسم آشنا شدم. یادم میآید یکی از تأثیرگذارترین حوادث آن دوره برایم محاکمه “خسرو گلسرخی” ((خسرو گلسرخیزاده، شاعر و نویسنده مارکسیست بود که سال ۱۳۵۱ به اتهام طرح ترور ولیعهد بازداشت و اعدام شد.)) بود، او در محاکمهاش جملهای گفت که به طرز غریبی در ذهنم حک شد. گفته بود: “من مارکسیست علی هستم.” اینها باعث میشد برایم پرسشهای جدیدی ایجاد شود که مطالعه بیشتری میطلبید، مطالعاتی که به اقتضای فضای آن زمان عمدتاً مارکسیست محور بودند.
اندیشه، خطِ قرمز تشکیلات بهائیت
تناقضات و مبنای فکری – عقیدتی بسیار ضعیف بهائیت، باعث شده بود از فضای بهائی فاصله بگیرم و جالب بود که مادرم هم از این بابت خوشحال به نظر میرسید چون دورهمیها و برنامههای تشکیلات به هیچ عنوان برای خانواده من، اخلاقی و مطلوب نبود؛ گویی آنها هم از سر ناچاری به خواستههای رنگارنگ و مبتذل بهائیت تن میدادند. حضور اجباری در آن مراسمها فقط وقت مرا تلف میکرد.
اگرچه بهائیان حضور در جلسات را تذکر داده و فشار میآوردند اما روح بیپروای من جستجوگرتر از آن بود که تسلیم بندهای تشکیلاتی و کور دلیهای القایی آنان شود. تا جایی که بعد از حضور یک خط در میان و بااکراه در برخی مجالس، با سؤالاتی که گویی به مذاق مسئولان خوش نمیآمد، عطا را به لقا بخشیده و همان حضور حداقلی خانواده بدون من را کافی دیدند. فردی با این همه عشق به مطالعه، لزوماً چیزهای زیادی میداند و آگاهی همان چیزی بود که گویا در بهائیت خط قرمز محسوب میشود. همانطور که پیشتر اشاره شد آشنایی خاصی با اسلام نداشتم و کتبی که به دستم میرسید عمدتاً موضوعاتی پراکنده همچون فلسفه مارکس را در برداشت…
ادامه این مقاله را در قسمت دوم مطالعه نمایید …
کلیک کنید: قسمت دوم
منبع: نشریه روشنا، شماره ۷۲