ابراهیم جرج خیرالله
ابراهیم جرج خیرالله (۱۱ نوامبر ۱۸۴۹- ۶ مارس ۱۹۲۶) اولین مبلغ بهائی اعزامی به ایالات متحده آمریکا بود که اولین آمریکاییها را بهائی کرد و اولین محافل بهائی را در آمریکا تشکیل داد. پس از برخورد و منازعه با عبدالبهاء درباره امور عقیدتی و سبک رهبری، عناوین او به عنوان سخنگوی اصلی و برجسته و سازمان دهنده آیین بهائی در آمریکا از وی اخذ شد. او سپس به گروه بهائیان وحدتگرای محمدعلی بهائی متمایل شد و صدها تن از بهائیان آمریکایی را حداقل به طور موقت به آن گروه برد.
نگارش کتاب بهاءالله
برای مراقبت از مطالب و درس گفتارهایم از هر گونه تحریف و برداشت غلط، از سوی معلمان و مبلغانی که منصوب میکردم و همچنین سایر افرادی که ممکن بود بخواهند آنها را مطالعه کنند، تصمیم گرفتم آنها را در قالب کتابی ثبت و ضبط و منتشر کنم. در تابستان ۸۹۸ یک ماشین تحریر اجاره کردم و به همراه همسرم و خانم آنابل رفتیم به مناطق شمالی ایالت ماین، شهری بنام لوبِک. نه هفته را در آنجا سپری کردم. طول و عرض اتاق را بالا و پایین رفتم، مطالب درسها راهمانطور که در کلاس درس ارائه داده بود، میخواندم و خانم بل آنها را تایپ میکرد. روزانه بین ۶ تا ۹ ساعت کار میکردیم تا آنکه فصل از کتاب به پایان رسید، که در آنزمان، اسم کتاب را بهاءالله گذاشتم. به منظور یادبود این رویداد، دو نسخه تایپ شده توسط خانم آنابل را تهیه و نگهداری کردیم. یک نسخه از آنرا بهصورت امانت پیش آقای هوار در نیویورک گذاشتم و نسخه دیگر را با خود به عکّا بردم.
وقتی داشتم فصل را برای خانم بل دیکته میکردم، خانم خیرالله که به ندرت وارد اتاق کار ما میشد، در را باز کرد و با هیجان گفت: “خبر خوب، خبر خیلی خوب!” سپس تلگرامی را که خانم گِتسینگر، از کالیفرنیا فرستاده بود را خواند، با این مضمون که خانم هرست امر را پذیرفته و قصد دارد سفر زیارتی به عکّا برود و من و همسرم را هم دعوت کرده تا به اتفاق برای زیارت قبر بهاءالله و دیدار خانوادهاش به آنجا برویم. ناچار شدیم که در۰ جولای در نیویورک باشیم تا با کشتی به فرانسه برویم. طی چند روز بعد ما به نیویورک رفتیم و البته من برای خداحافظی با دوستان بهائی به شیکاگو و کینوشا هم سری زدم. در موعد مقرر،۰ جولای، من و همسرم در نیویورک بودیم تا به اتفاق خانم فوب هرست و میهمانان همراهش، سوار کشتی شویم.
در تمام این مدت که برای مبتدیان کلاس برگزار میکردم هیچ پولی دریافت نکردم و برنامههای تبلیغی و سخنرانیهای من رایگان بود. حتّی این ضابطه را برای معلمانی که تعیین میکردم گذاشته بودم که آنها نیز حق دریافت دستمزد و هدیه برای تبلیغ دینی را ندارند. من امور زندگی را با درآمد حاصل از شغل درمانگری و شفابخشی خود میگذراندم و در بسیاری موارد حتی از قبول کادوی کریسمس امتناع میکردم. در بسیاری از اوقات حتی پول کرایه محل جلسات محفل سخنرانی را از جیب خودم میپرداختم و آنها هرگز آن پولها را به من نپرداختند.
سفر به عکّا
در جولای ۸۹۸، ما سوار کشتی بخار آلمانی فورست بیسمارک شدیم. چند روزی در پاریس توقف داشتیم که طی آن مدت من برنامه تعلیم خانم فوب هرست و همراهانش را تکمیل کردم و اسم اعظم را به آنها یاد دادم و نحوه تمرین و اجرای آنرا به آنها آموختم. در همان زمان به کسانی که همراه خانم هرست تعالیم را پذیرفته بودند و در انگلستان و فرانسه زندگی میکردند ملحق شدم و مطالب راجع به ایجاد ملکوت ابهی بر روی زمین را به آنها تعلیم دادم و به این ترتیب تبلیغ امر در اروپا آغاز شد.
من به تنهایی از طریق اسکندریه (مصر) عازم عکّا شدم و قصد داشتم دو دخترم را که با مادر بزرگشان زندگی میکردند دیدار کنم. مدت بیست و یک روز در مصر با آنها بودم تا آنکه سفر امپراتور آلمان به فلسطین خاتمه یافت و از آنجا مراجعت کرد؛ زیرا در طول سفر عالیجناب امپراتور به ارض اقدس، بیگانگان مجاز به پیاده شدن در حیفا نبودند. دخترانم هم به آیین جدید درآمدند و سپس به دنبال من برای دیدار قبر بهاءالله راهی عکّا شدند. خانم هرست و همراهانش هم پس از ما به عکّا رسیدند و به این ترتیب تعداد زائرینی که اصالتاً مسیحی بودند به شانزده نفر رسید. من بیش از شش ماه در عکّا ماندم و طی این مدت حوادث مهمی اتفاق افتاد که به شرح زیر میباشد:
روز پس از پیاده شدن در حیفا، من به همراه حسین ایرانی (فردی که برای شناسایی و پذیرش زائرین در حیفا تعیین شده بود) به عکّا رفتم. عباس افندی در اتاق پذیرایی در طبقه دوم منزلش به استقبال آمد و چنین سخن داد: ای محبوب، ای پتروس بهاء! ای کریستف کلمب ثانی! خوش آمدی و مرا در آغوش کشید. سپس ما کنار هم روی کاناپهای نشستیم و او سخن گفت و بسیار نسبت به من ابراز لطف و محبت کرد و از من خواست تا مهمان او در منزلش باشم که من هم از این بابت از او تشکر کردم.
روز بعد یک افسر ترک بهائی به دیدن من آمد و به جای کلاه غربی، یک کلاه فینه عربی روی سر من قرار داد و گفت: “عباس افندی این فینه را برای پتروس بهاء و کریستف کلمب ثانی و فاتح آمریکا سفارش داده است!”. لذا بهائیان حاضر بهخاطر این تعریف و تمجیدها به من شادباش گفتند و این القاب را چند بار برای من تکرار کردند.
اولین باری که درعمارت بهجی، وارد اتاق “روضه بهاء” (جایی که بقایای بهاءالله، منظور جسد وی است، را در آنجا دفن کرده بودند) شدیم، عباس افندی به من گفت که تو اولین بهائی هستی که برای عبادت و مناجات وارد این اتاق شدهای. ولی پس از آن مشاهده کردم که دیگر بهائیان هم اجازه ورود و مناجات در آنجا را یافتهاند!
یک روز در حیفا، او مرا به کوه کرمل برد تا منزل برادرش محمدعلی افندی را به من نشان دهد و سپس ما به اتفاق شروع به کندن زمین برای احداث پایههای بنای مقبره بقایای باب، که قرار بود به زودی از ایران به حیفا منتقل شود، کردیم. هر یک از ما کلنگی داشتیم که با آن زمین را میکندیم و خدمتکاری بود که خاکها را بیرون میریخت. او سپس دست از کندن کشید و به من هم گفت کلنگ را زمین بگذارم و اظهار داشت که من تنها فرد بهائی هستم که به چنین افتخار بزرگی نائل شده است. او از درسها و کلاسهای من ستایش کرد و درست بودن آنها را به همراهان و پیروانش اعلام کرد و در نوشتههایش مرا “چوپان مردم خدا در آمریکا” خطاب کرد. به همین ترتیب اطرافیان او هم با من بسیار مهربان بودند؛ حتی بهیه خانم، خواهر وی، به نشانه تشکر و احترام من، کتاب مخصوص خود را به من هدیه کرد و آنرا هدیهای از جانب خود به “پتروس بهاء و فاتح آمریکا که برای امر بهائی کاری کرده که سایر مبلّغان ناتوان از انجام آن بودند” دانست. من هم صادقانه از او تشکر کردم و آن کتاب را کنار بقیه کالاهای ارزشمند قرار دادم.
قبل از سفر به عکّا، چندین بار از عبدالبهاء خواسته بودم برخی از گفتارهای بهاءالله را برای من بفرستد تا من آنها را با درسها و جزوات تعلیمی خود مقایسه کنم و اگر اشتباهی در آنها هست اصلاح نمایم، ولی هیچیک از درخواستهای من برآورده نشد؛ لذا وقتی در عکّا بودم مصرّانه از او خواستم تا برخی نوشتههای تعلیم بهاءالله را به من بدهد، ولی او وجود چنین نوشتههایی را کتمان کرده و گفت: “تمام نوشتهها از عکّا خارج شده تا مسؤلان ترک و عثمانی نتوانند آنها را پیدا کنند و آنها را بهانه اذیت بهائیان قرار دهند”. سپس من چند فصل از کتابم، “بهاءالله” را به زبان عربی ترجمه کردم تا اگر اشکال و ایرادی در آنها وجود دارد، عبدالبهاء آنها را تصحیح کند. ولی او آنها را تایید کرد و در حضور بهائیان غربی و شرقی و اطرافیان خود از آن مطالب قدردانی و ستایش کرد.
یک روز خانم خیرالله و آقا و خانم گِتسینگر از من خواستند تا از عبدالبهاء بپرسم معنای سمبلیک عبارت “دو حیوان ناپاکی که اجازه یافتند سوار کشتی نوح شوند” چیست؟۶ پاسخ او این بود که آنها دو انسان مشرک بودند که فریبکارانه تظاهر به دینداری کردند و وارد جمع مؤمنین شدند. سپس من به او گفتم “ازآنجا که در این عبارت معنای سمبلیک کشتی خود خداست و از آنجا که آنها نمیتوانستند خداوند را فریب دهند، لذا نه امکان ورود به کشتی را داشتند و نه چنین اجازهای به آنها داده میشد”. سپس عبدالبهاء پرسید: در آنصورت تفسیر موضوع چگونه است؟ من گفتم آن دو حیوان ناپاک سمبل والدینی هستند که در این ظهور (دوره بهاءالله)، بهخاطر فرزندانی که ایمان خواهند آورد، خداوند آنها را مورد لطف خود قرار خواهد داد. سپس عبدالبهاء رو به آنها کرد و به من گفت که به آنها بگویم: “هر موضوع دو معنا دارد، یک معنای روحانی و یک معنای مادی. آنچه من به شما گفتم صحیح است و آنچه هم که خیرالله توضیح داد درست و صحیح است!
از آن پس عباس افندی از پاسخ به تمام سوالات من که برای کسب اطلاعات و دانش بیشتر میپرسیدم خودداری کرد. لذا من ناچار شدم موضوعات و سؤالات مختلف را با مبلّغان دیگری که آنجا بودند همچون ابن ابهر که با او درباره نامیرایی و جاودانگی روح، تناسخ، رجعت و صفات خدا اختلاف دیدگاه داشتم، در میان بگذارم. با توجه به اختلافات، عبدالبهاء وقتی را تعیین کرد تا این موارد در حضور او مطرح شود تا شاید او قضاوت کند و تفاوت نظرها را به وحدت برساند. پس از بحث و گفتگوهای طولانی، عبدالبهاء رو به من کرد و گفت: منطق و استدلال شما خوب است، ولی نباید خدا را محدود کنی و یا با پزشکان ایرانی مجادله و برخورد کنی! من گفتم: هر چه را که ما میشناسیم محدود است و درباره علم ازلی خداوند، علمی که او نسبت به خود دارد، در این حالت علم خدا محدود است! او پاسخ داد: این مطلب اشتباه است و شما نباید خدا را محدود کنی، بلکه بگو که خداوند مستقل و منزّه از مخلوقاتش است. من جواب دادم: آیا این جمله که خداوند مستقل از مخلوقاتش است یک جور محدود کردن او نیست؟ رنگ عبدالبهاء پرید و سفید شد و چهرهاش را برای من عبوس کرد. سپس بلند شد و با خنده گفت: ما وقت دیگری درباره این موضوع گفتگو خواهیم کرد. در اینجا اولین و آخرین بحث ما درباره این موضوعات به پایان رسید.
پس از این جلسه در رفتار بهائیان ایرانی و آمریکایی تغییری پدیدار شد و حتی همسرم نیز با من از در مخالفت درآمد. وقتی سؤالی از آنها میپرسیدم در جوابم میگفتند: فقط عباس افندی میتواند جواب این پرسشها را بدهد و وقتی از خود عبدالبهاء سوال میکردم، پاسخ او این بود که “باشد برای یک وقت مناسبتر!” من چندین بار درباره کتابهایی که در زمان حیات و با دستور بهاءالله در بمبئی هندوستان چاپ شده بود سؤال و درخواست کردم، ولی عباس افندی ادعا کرد که حتّی یک نسخه از آنها هم در عکّا پیدا نمیشود. سرانجام من به هنگام برگشت به آمریکا، در مصر آن کتابها را خریدم.
اتفاقات دیگری شبیه به این موارد و از این دست اتفاق افتاد، ولی باعث تغییر من و یا تغییر عقیده من و دخترانم نسبت به امر نشد؛ زیرا عقیده و باور ما بر اساس پیشگوییها و وعدههای کتب عهدین بود. ولی ما از رفتار غصن اعظم، عبدالبهاء متأثر و متعجب بودیم. پس از مراجعت به آمریکا و خواندن کتاب اقدس، خداوند چشمان ما را باز کرد و ما حقیقت را مشاهده کردیم. همیشه درک واقعیات مستلزم زمان و بردباری است. حال برای عرضه و ابراز حقیقت، برخی از آن حوادث و رویدادهای غمانگیز را نقل میکنم و بسیاری از آنها را که قابل ذکر و بیان در اینجا نیست، مسکوت و مکتوم میگذارم.
عباس افندی سیاستمداری قدرتمند، بدجنس و معجونی از دیپلماسی مکارانه ترکی و رومی بود و سیاستهایش با چنان مدیریت و مهارتی به اجرا گذاشته میشود که حتی باهوشترین پیروانش را هم به زانو درآورد، افراد معمولی و ساده بهائی که دیگر قابل ذکر نیستند! او همه زائران را با محبت و دوستی میپذیرفت و افرادی از اطرافیان و طرفدارانش را در عکّا و حیفا دور و بر آنها میگماشت که هر جا میخواستند بروند همراه آنها بروند و خاضعانه به آنها خدمت کنند و هیچگاه آنها را تنها نگذارند تا آنها به اتاق خواب و رختخواب بروند! سپس آنها میرفتند و تمام حوادث و رویدادهای روزانه را به او گزارش میدادند. این سیستم جاسوسی در تمام کشورهایی که بهائی وجود دارد اجرا میشود. او بهائیان را از خواندن نوشتههای بهاءالله منع میکند تا آنها نسبت به حقیقت تعالیم بهائی بیاطلاع بمانند.
گفتارها و نوشتههای او احساسی و پر از اتهام علیه برادرش، محمدعلی افندی، غصن اکبر است. عبدالبهاء اظهار داشته که رنجها و آلامی که او از ناحیه دولت عثمانی (ترکیه) متحمل شده، همگی بر اثر توطئه این برادرش بوده است. به این ترتیب، او همدردی دیگران را برای خود جلب کرده و آنها را نسبت به برادرش بدبین میسازد، تا آنها به دیدار محمدعلی نروند و از حقیقت آگاه نشوند.
او مقرراتی وضع کرد تا در همه کارها، اقدامات و مکاتبات پیروانش با یکدیگر دخالت کند و همیشه تلاش میکرد که آنها گروه گروه شوند و رو در روی یکدیگر قرار گیرند تا همه آنها به نوعی به او مراجعه کنند و درخواست کمک نمایند.
بدترین کاری که او مرتکب شده این است که خود را بین بهائیان و خدا قرار داده و هر که را که جرأت نافرمانی از فرامین او را بکند تهدید به جهنم و دوزخ کرده و بدین وسیله در قلب و فکر کوچک و ساده آنها ترسی ایجاد کرده که بدترین دشمن انسانیت و بشریت است. همچنین او قصد دارد نوه دختریاش، شوقی افندی را آماده کند تا پس از مرگش، جانشین وی شود. بدون تردید، همین اقدام به تنهایی اثبات میکند که او صلاحیت خود را از دست داده است؛ زیرا این کار نقض صریح آخرین وصیتنامه بهاءالله در کتاب عهدی است که در آن بنابر امر خداوند حکیم، محمدعلی را بهعنوان جانشین عبدالبهاء، تعیین کرده است.
یک روز عباس افندی، بدری بیک، افسر نظامی ترک را دعوت کرد که با او و زائران آمریکایی شام بخورد. قبل از رفتن به اتاق غذاخوری، عباس افندی از دختر من، نبیها، خواست که به آمریکاییها بگوید اگر بدری بیک از آنها سؤال کرد آیا آنها زبان فرانسوی بلدند تا با او صحبت کنند، آنها پاسخ منفی بدهند. وقتی سر میز غذا نشستیم، بدری بیک پرسید آیا هیچیک از خانمها میتوانند زبان فرانسوی صحبت کنند، زیرا او خودش نمیتواند به زبان انگلیسی صحبت کند. بنابر خواست عباس افندی، آنها توان خود را انکار و پاسخ منفی دادند، درحالی که چند نفر از آنها، از جمله خانم کروپر از لندن و مادر وی، مرحوم خانم تورن بورگ و خانم آبِرسون، میتوانستند به خوبی فرانسوی صحبت کنند. خداوند از دروغ بیزار است و علت آن هرچه باشد، درغگویی مجاز نیست.
یکبار سر میز غذاخوری، عباس افندی شروع کرد به دو تا از خانمها، بعضی مطالب مهم از گذشته زندگی آنها را بگوید. من ناگهان به یادم آمد که او قبلاً از طریق زائران آمریکایی از آن مطالب مطلع گردیده بود؛ زیرا آقای گِتسینگر قبلاً لیستی از آن مطالب و رویدادها را به انگلیسی به من داده بود و من به تقاضای او (گِتسینگر) آنرا به عربی ترجمه کرده بودم. سپس عباس افندی رو کرد به محترمترین خانم جلسه و با ژست پیشگویانه گفت: “پس از ده هزار سال، روزنامه پسر شما، همچون هدیهای ارزشمند، از سوی یک پادشاه، برای پادشاه دیگری ارسال خواهد شد.” وقتی از سر میز بلند شدیم من آشکارا نارضایتی خود را از این اقدام نشان دادم، ولی او دستش را روی شانهام گذاشت و با خنده گفت: “این کار را به جهتی انجام دادم که حکمت آنرا در حال حاضر نمیتوانی درک کنی!”
دوباره سر میز، آقای گِتسینگر از عباس افندی اجازه خواست تا عکس او را بگیرد. او پاسخ داد که تنها یکبار، زمانیکه ۷ ساله بوده، در سال ۸۶۷ در ادرنه، عکس او گرفته شده است و تنها یکبار دیگرعکسش انداخته میشود، وقتی که تاج پدر را روی سرش بگذارد و او را برای شهادت (کشتن) میبرند و هزاران گلوله به بدن او شلیک میشود. این سخنان باعث تأثر همگی ما شد و برخی نیز بهشدت گریه کردند. از آن تاریخ به بعد، مکرراً از او عکس گرفتند و پیشگویی او هرگز محقق نشد.
وقتی برای خداحافظی به اتفاق همسرم، نزد عباس افندی رفتیم، او مصرانه از ما خواست تا زندگی خود را در صلح و آرامش ادامه دهیم، ولی وقتی عبدالبهاء این صحبت را میکرد، خانمم با صدای بلند خندید و این خنده هنگامی تفسیر شد که ما به بندر پورتسعید در مصر رسیدیم؛ او بهطور ناگهانی و حتی بدون خداحافظی، من و دخترانم را ترک کرد، کاری که باعث تعجب و حیرت افراد حاضر شد.
ادامه این مقاله در قسمت سوم مطالعه نمایید…
کلیک کنید: قسمت اول
کلیک کنید: قسمت سوم