ابراهیم جرج خیرالله
ابراهیم جرج خیرالله (۱۱ نوامبر ۱۸۴۹- ۶ مارس ۱۹۲۶) اولین مبلغ بهائی اعزامی به ایالات متحده آمریکا بود که اولین آمریکاییها را بهائی کرد و اولین محافل بهائی را در آمریکا تشکیل داد. پس از برخورد و منازعه با عبدالبهاء درباره امور عقیدتی و سبک رهبری، عناوین او به عنوان سخنگوی اصلی و برجسته و سازمان دهنده آیین بهائی در آمریکا از وی اخذ شد. او سپس به گروه بهائیان وحدتگرای محمدعلی بهائی متمایل شد و صدها تن از بهائیان آمریکایی را حداقل به طور موقت به آن گروه برد.
مقدمه
من از پدر و مادر مسیحی، در روستای بِحَمدون، منطقه کوهستانی لبنان و سوریه، در نوامبر ۸۴۹ متولد شدم. در سن دو سالگی پدرم درگذشت و مسئولیت نگهداری و تربیت من و تنها خواهرم به گردن مادرم افتاد. اجداد ما آسوری بودند، که بر اثر آزار و اذیت ترکها، از شهر انتاکیه (ترکیه فعلی) گریخته و در منطقه جبل لبنان ساکن شدند. من لیسانس خود را در رشته هنر از کالج آمریکایی سوریه (بیروت) در سال ۸۷۰ اخذ کردم.
از آنجا به مصر رفتم و یکسال بهعنوان معلم، در آکادمی پروتستانی آمریکایی کار کردم و پس از آن برای خود کاری دست و پا نمودم. در اسکندریه مصر، با دختری سوری که در حومه شهر صیدون به دنیا آمده بود، ازدواج کردم و او سه فرزند برایم بهدنیا آورد: نبیهه، که با شاهزاده هانیعلی شهاب ازدواج کرد؛ لَبیبه، که به ازدواج ر.ج.صلیبی درآمد؛ و جرج ابراهیم خیرالله، که در دانشگاه شیکاگو، در رشته پزشکی فارغ التحصیل شد.
در مصر وضعیت اقتصادی مطلوبی داشتم و به تجارت پنبه و غلات مشغول بودم و زراعت پنبه و شکر داشتم. برای مدت هشت سال، با کارخانه شکر در شهر بیبِه، در مصر علیا، قرارداد داشتم. همچنین یک فروشگاه خشکبار در قاهره داشتم بهنام “خانه لندن” که آنرا به یک زوج انگلیسی، بنام خانم و آقای کول، فروختم.
پس از مرگ همسر اولم، با یک خانم بیوه قبطی ازدواج کردم، ولی قبل از آنکه بهائی شوم از او جدا شدم. در سال ۸۹۰ بهائی شدم و با یک دختر یونانی ازدواج کردم. درهمان سال از سوی بهاءالله لوحی خطاب به من صادر شد که آنرا در انتهای کتابم، بهاءالله، آوردهام.
در تاریخ ۹ ژوئن ۸۹، خانواده خود را در قاهره مصر گذاشته و سفری به سنپترزبورگ رفتم، که انتظار داشتم حدود سه ماه به طول انجامد. هدف از سفر به روسیه، فروش وسیلهای به دولت آن کشور بود که خودم آنرا اختراع کرده بودم و در پیاده روی به فرد کمک میکرد و جلوی خستگی را میگرفت. امیدوار بودم در این معامله بتوانم خسارتی را که در یک پرونده، در برابر عبدالملک بیک و بر اثر دخالت و نفوذ لرد کرامر، فرماندار انگلیسی مصر بر من وارد شده بود را جبران کنم. لرد کرامر این پرونده را زمینهای برای کنترل بر محاکم محلّی مصر قرار داده بود. هنگامی که معامله با وزیر روسیه لغو شد، به آلمان و از آنجا به فرانسه رفتم و سرانجام با سوار شدن بر کشتی آلمانی سِواویا، به ایالات متحده آمریکا رفتم و سه روز قبل از عید کریسمس ۸۹، در نیویورک پیاده شدم.
بردن بهائیت به آمریکا
در زمستان ۸۹۳ عقاید بهائی خود را به چند فرد سوری ساکن نیویورک تعلیم دادم و درباره برخی از اصول آن با پروفسور بریگس، که مسیحیان تبشیری او را به خاطر عقایدش کافر میدانستند، به بحث و گفتگو نشستم. همچنین به ملاقات عالیجناب هوفمان، در میدان چلسی رفتم. او رئیس یک مؤسسه آموزش الهیات بود. تعالیم بهائی و نظرات پروفسور بریگس را با او در میان گذاشتم. در آنجا ارنست ژِول (Ernest Jewell) را هم ملاقات کردم؛ البته قبلاً زمانی او را در سفر توریستی به مصر دیده بودم. او مرا با خود به گراند راپیدز، در میشیگان و از آنجا به پیتوسکی برد؛ جاهایی که او از سوی اسقف تاتل (از میسوری) و اسقف گیلسپی (از میشیگان) بهعنوان واعظ کلیسا تعیین شده بود. سعی کردم او را بهائی کنم ولی بعداً شنیدم که او کشیش کاتولیک شده است. در فوریه ۸۹۴ به شیکاگو رسیدم. در سر راه خود به شیکاگو، ابتدا در گراند راپیدز و سپس در کالامازو و دُو واژیاک، درباره دین و مصر، سخنرانی کردم. سپس موضوع بحث و سخن خود را “پدر آسمانی و استقرار ملکوت الهی بر روی زمین” قرار دادم.
اگرچه فهماندن مطالبم به آمریکاییها با آن انگلیسی دست و پا شکسته سخت بود، ولی بههرحال در اواخر ۸۹۴ و ابتدای ۸۹۵، تعداد قابل توجهی افراد روشنفکر و تحصیل کرده را بهائی کردم. همه آنها درباره حقیقت بهائیت و اینکه بهائیت تحقق وعدههای مسیح و پیشگویی پیامبران پیشین است متقاعد و مجاب شدند. از جمله این افراد ویلیام جیمز، ادوارد دنیس، خانم ویل کات، خانم کندال، ارتور جرج فقید، دکتر اشتراب و دکتر اگوستا لیندربورگ بودند.
چون از توانایی و توفیق خود در امر تبلیغ اطمینان یافتم، تصمیم گرفتم تابعیت آمریکا را اخذ کنم و بقیه عمر خود را در آمریکا بگذرانم. در این مورد چند نامه برای همسر یونانی خود فرستادم و از او خواستم تا به من ملحق شود، ولی جواب او همیشه منفی بود. بر همین اساس به دادگاه مراجعه و دادگاه ایالتی شیکاگو برای ما حکم طلاق صادر کرد. این حکم طلاق را به اطلاع همه مردان و زنان بهائی رساندم. در تابستان ۸۹۵، با دوشیزه ماریان میلر، در منزل ویلیام جیمز(اولین فرد آمریکایی بهائی شده) ازدواج کردم. ما سپس به اروپا رفتیم و در آنجا با خانواده و بستگان خانم میلر در فرانسه و انگلستان آشنا شدم و خاله خانم میلر، دوشیزه بروان را تبلیغ و بهائی کردم.
همان سال به آمریکا برگشتیم و در بخش غرب شیکاگو، در مونرو استریت، ساکن شدیم و فعالیت تبلیغی خود را از سر گرفتم. بسیاری از متحریان حقیقت مراجعه کردند و من در کلاسهای ۵ نفره تا ۵ نفره، برای آنها صحبت میکردم. روزهای جمعه غروب و عصر یکشنبه سخنرانی آزاد داشتم و بعد از صحبتهای خود، یک ساعت وقت برای حاضران بود تا سؤالات خود را بپرسند. معمولاً جوابهای من برای همه شنوندگان راضی کننده بود.
در سال ۸۹۶، کتاب “باب دین” را متتشر کردم که حاوی چند بخش درباره “هویت خدا”، “وحدت و یگانگی خدا” و… بود. بعداً این مقالات را در کتاب بهاءالله، دوباره منتشر کردم. در همان سال، آقای لین (Lane) از شهر کینوشا، در ویسکانسین، از من خواست تا هفتهای یک بار به خانهاش بروم. در آنجا جلسه تبلیغی برقرار کردیم و همان مطالبی را که در شیکاگو میگفتم، ارائه میکردم. همه افراد کلاس به جز یک نفر، امر را پذیرفتند. وقتی مبتدیان در شیکاگو زیاد شدند، آقای دیلی (Dealy) را به جای خود به کینوشا فرستادم. تقریباً مدت دو سال پشت سرهم جلسات تبلیغی برگزار کردم، از ساعت بعد از ظهر تا – شب؛ و آن وقت خسته و مرده به رختخواب رفته و میخوابیدم. سپس محفلی در کینوشا برپا کردم. آقای لین را بهعنوان معلم آن تعیین کردم. سپس محفل دیگری را در راسین (ویسکانسین) برپا کردیم، که همه اعضای آن، کلاس اولیه تبلیغی ما را در کینوشا گذرانده بودند.
برخلاف ادعای دکتر ویلسن، هیچگاه بهائیت را بهصورت مخفیانه تبلیغ نکردم، بلکه مطالب خود را مانند آنچه در کتاب “بهاءالله” آوردهام، بازگو میکردم. درس اول “جاودانگی و نامیرایی”، درس دوم “عقل و فکر”، درس سوم “زندگی و حیات”، … . البته برنامه کلاس و تبلیغ خصوصی هم داشتم. زیرا به افراد تازه وارد اجازه نمیدادم که درکلاس پیشرفته بنشینند و مطالبی را که به مبتدیان پیشرفته میگویم بشنوند. مطالبی که به افراد شرکت کننده در کلاسها ارائه میشد، بدون انحراف و تحریف، همان است که در کتاب بهاءالله آوردهام.
در تابستان ۸۹۷، من و همسر و پسرم، تعطیلات سالانه خود را در شهر اینترپرایز، ایالت کانزاس، سپری کردیم. ما دو ماه آنجا بودیم و من یک کلاس تبلیغی در آنجا شروع کردم و در پایان نفر بهایی شدند.
خانم لیدا تالبوت و مرحوم آقای ارتور دوج (درشیکاگو در جلسات تبلیغی شرکت کردند و سپس به شهر نیویورک رفتند) در سال ۸۹۸، از من درخواست کردند به نیویورک بروم و برای مبتدیان نیویورکی و چند نفر دیگر از نیوجرسی، جلسه تبلیغی بگذارم. بر اثر تأثیر و نفوذ خانم تالبوت و دوستش، خانم کرن (Mrs.Kern) تعداد مبتدیان به ۰۰ نفر رسید. آنها را در سه کلاس دسته بندی کردیم: جلسه گروه اول در منزل مرحوم دکتر گورن سی تشکیل شد؛ گروه دوم در تالار قرن نوزدهم و جلسه سوم، در محل اقامت ما و خانواده مرحوم ارتور داج برگزار شد. در پایان چهار ماه کلاس و تبلیغ از میان شرکت کنندگان در آن سه برنامه ، ۴ نفر به بهائیت پیوستند. ما آنها را بهعنوان یک محفل بهائی سازماندهی و آقای هوارد مک نات را بهعنوان مبلّغ آنها تعیین کردیم.
در مسیرم از شیکاگو به نیویورک سیتی، به درخواست مرحوم خانم گتسینگر، چند روزی در شهر ایتاکا، در نیویورک توقف کردم. در آنجا به ایشان اجازه دادم در سفر برای دیدار چند تن از بستگان و فامیلش، کلاسی تشکیل دهد و مطالبی را که فرا گرفته بود برای آنها بازگو کند. در برپایی و ارائه مطالب در جلسه اول به او کمک کردم، سپس اسم اعظم را به آنها دادم و روش انجام و اجرا را به آنها آموختم.
در مدتی که برای فعالیت تبلیغی در شهر نیویورک بودم، چند بار به فیلادلفیا رفتم، کلاسی هم در آنجا تشکیل دادم و به خانم سارا هرون (Sara Herron) که او را برای تبلیغ و اداره کلاس به آنجا فرستاده بودم، کمک و مساعدت کردم. حاصل کار و تلاش ما، تغییر دین و بهائی شدن حدود بیست و چهار نفر بود.
ادامه این مقاله در قسمت دوم مطالعه نمایید…
کلیک کنید: قسمت دوم
کلیک کنید: قسمت سوم