سرکار خانم ناهید وحدت شعار ، حق جوی حقیقت طلبی هستند که با پژوهشهای مستمر به حقیقت رسیدند. با وجود تفاوتهای عمیق، حتی تضاد آشکار، میان آنچه یافته بودند، با آنچه از کودکی دیده و آموخته بودند، حاضر شدند با آغوش باز حقیقت را بپذیرند.
شاید بر زبان آوردن چنین جملاتی و نوشتن درباره چنین کار بزرگی چندان مشکل نباشد، اما زمانی عظمت این کار رخ مینماید که انسان بداند اگر بخواهد حقیقت را قبول کند، باید تعصب خویش را کنار بگذارد و محیطی را که در آن بزرگ شده و مطالبی را که از خانواده و نزدیکان خود فرا گرفته است، ترک کند؛ شعار نمیدهند بلکه عمل میکنند، روی گردانی خانواده و نزدیکان و دوستان خود را به جان بخرد، زخم زبانها و بدزبانیها را از آنان بشنود و دم نزند و خلاصه با هزار مشکل مختلف با شجاعت روبهرو شود؛ آری، به قول حافظ:
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم / سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
سرکار خانم ناهید وحدت شعار چون حقیقت را یافتند، آنرا پذیرفتند و از آیین بهائی بازگشتند. سپس با عزمی استوار و تلاشی بسیار، با وجود محدودیتهای گوناگون که دارند، تمام توان خود را در طبق اخلاص گذاشتند تا دیگران را نیز با آن گنج حقیقی که یافتهاند، آشنا کنند. ایشان در این راه نه تنها بدرفتاریها و بدزبانیهای دور و نزدیک را تحمل کردند، بلکه سعی و کوشش برای بیدار کردن دیگران را به تنآسایی و راحتطلبی مقدم داشتهاند. مقالهی پیش رو مصاحبهای با ایشان است که امیدواریم برای شما خوانندهی محترم جالب و خواندنی باشد.
میشود برای نمونه یک مورد را بفرمایید؟
نمونه: بعد از انقلاب بود. برادر بنده شهرستان بودند. مادر و پدر من رفته بودند مسافرت. حالا حقیقتش، او خانمی را که دوستش بود، برده بود خانه و آنها این را متوجه شده بودند و این پسر را شش ماه طرد اداری کردند و آبرویش را بردند. ببینیدخصوصیات زندگی او را داشتند. این یک نمونهاش بود. ترور شخصیت یکی از کارهای مهم بهائیت است. ترور شخصیت میکنند. فوری میآمدند و اسمش را میخواندند. طرد اداری و روحانی دارند، اسمش را در تمام ضیافات خواندند که این آقا این چنین است. آبرویش را بردند.
یا مثلاً دختر خالهی مادر من، پدرش خارج از کشور بود. مسلمان بود و داشت فوت میشد و او مجبور بود برود. گفت محبت پدرم را داشتم. هنگام رفتن نوشته بود مسلمان و به همین دلیل او را طرد کرده بودند. البته اینها الآن هم بهائی هستند و این جور شست و شوی مغزی داده شدهاند. یا به عمهی من میگفتند، شما با شوهرت چرا در مدت تربّص ارتباط داشتی؟ یک سال قبل از طلاق، تربّص دارند که در آن زمان نباید با هم ارتباط داشته باشند. او را طرد کرده بودند.
طردهای روحانی داریم که وحشتناک است. من بچه بودم، ده، دوازده سالم بود. شنیدم یک آقایی به نام فریدون تأییدی برای تحصیل رفته بودند آمریکا. شوقی گفته بود کسی به آمریکا نرود، بعد که فهمیدند گوش به امر نداده و به آمریکا رفته، او را طرد روحانی کرده بودند. بعد هم میآیند در جلسات میخوانند این طرد روحانی شد. دیگر خانواده و پدر و مادر و هیچکس نباید با او حرف بزند! بر حسب تصادف، یک روز این پدر و مادر پسر طرد شده خود را در اتوبوس میبینند خیلی دلتنگ او بودند. گریه و زاری کردند و اشک ریختند و ناراحتی کردند ولی نتوانستند بروند با پسرشان حرف بزنند. چون اگر کسی با شخصی که طرد شده حرف بزند، او هم طرد میشود. اینها نالیدند و زجر کشیدند و حرف نزدند و پسرشان بدون اینکه پدر و مادرش با او حرف بزنند، راه افتاد و رفت.
مورد دیگری که با چشم خودم دیدم و آن را با وجودم لمس کردم. پیرمردی بود که من او را خوب میشناختم. ما وقتی بچه بودیم، با این آقا و خانمش مسافرت کرده بودیم. کاملاً او را میشناختم. این آقا آمده بود و مخالفت کرده بود که چرا یک چیزی مثل تشکیلات بیتالعدل باید بالای سر دین باشد؟ یک نظر اینجوری داده بود. این پیرمرد را که شش دختر و یک پسر و همسر داشت، طرد کردند. خانوادهاش هم او را از خانه بیرون انداختند. بیرونش کردند. این بیچاره این طرف و آن طرف در بیخانمانی به قدری زجر کشید که حد ندارد. یک بار گویا آمده بود سر کوچهی دخترش و پیام داده بود که اجازه میدهی به خانهات بیایم؟ دخترانش همه از این بهائیهای دو آتشه بودند و اینقدر شست و شوی مغزی شده بودند که اجازه ندادند این پدر پیر به خانهشان بیاید.
یعنی اجازه ندادند پدر دخترش را ببیند؟
بله، بله، اصلاً وحشتناک بود. این طرد روحانی بود.
بعضی از این دستورهای تشکیلاتی اکنون هم هست؟ اینکه در خانوادهها سرک بکشند که کی چه دارد، یا از کسی که در حال فوت است بخواهند اموالش را وقف مجموعهی تشکیلات بکند؟ این را اگر نمونه دارید، بفرمایید.
بله، قبل از اینکه جریان خودم و مسائلی را که برای خواهرم پیش بیاید عرض کنم، توجه کنید که من تاریخ را خوانده بودم، ولی سر این مسئله کاملاً برایم وجدانی شد و دیگر واقعاً و کاملاً با پوست و گوشت و استخوانم درک کردم که اینها چه گروه خطرناکی هستند.
قبل از اینکه خواهرم به خانه سالمندان برود، ما در خانه بودیم. یک پیرزن و سه دخترش دو کوچه پایینتر بودند و زندگی میکردند. دو تا از دخترها ازدواج نکرده بودند و یکی ازدواج کرده بود و پسری داشت که کمی از نظر روانی مشکل داشت. اینها خودشان با خرج خودشان زندگی میکردند. یکی دو ماه خانه سالمندان بهائی اینها را نگه داشت. بعد از یکی دو ماه فوت شدند. من تا آن موقع هم نمیدانستم جریان چیست، مادرم خیلی باهوش بود. این چیزها را خوب درک میکرد. یک بار مادرم گفت: اینها در عوض دو ماه فوت کردند. بعد از تشکیلات آمدند خانهی آنها را گرفتند. دست روی خانهی آنها گذاشتند.
ما شنیدیم که مثل اینکه پولی را دادهاند به آن آقایی که هست و آن پسری که دارد که صدای او در نیاید. چون آنها کسی را نداشتند، پولی به او دادند و دست روی خانه گذاشتند. این اتفاق بعد از انقلاب بود. باز هم ما دقت نمیکردیم و میگفتیم شاید توافقی است؛ تا جریان خواهرم پیش آمد که من مفصل فهمیدم. انگار خدا میخواست اینها برای من پیش بیاید که من واقعاً بفهمم جریان چیست و اینها چقدر خطرناک هستند. اگر تو دین هستی، چه کار به مسائل مردم داری؟ چه کار به قدرت و سیاست داری؟ شما به مسائل مالی مردم چه کار داری؟ با ارث و میراث چه کار داری؟ شما دین هستی، بنشین سر جایت.
ما یک خانه خریده بودیم. مادرم در سلسبیل جدا بود. خواهرم هم جدا خانه داشت. بعد مریض شد، او را یواشکی بدون نظر من و مادرم، برده بودند خانه سالمندان بهائی که پول بیشتری از ما بگیرند. چون پدرم با آنها بود. گفته بودند پول به شما میدهیم و خانهاش را برمیداریم و از ناهید هم پول بگیرید. آنها دنبال پول هستند. من متوجه شدم، من خیلی غیرتی هستم. به غیرتم برخورده بود. گفتم به من و مادرم اطلاع ندادید که این را دارید میبرید خانه سالمندان؟ این مریض است. البته خواهرم بهائی و با انها بود ولی بالاخره خواهرم بود. درست است که از نظر اخلاقی و ایدئولوژی با هم خیلی تفاوت داشتیم ولی آن وجدان و عاطفهای که دارم و آن حس خواهری به من اجازه نمیداد رهایش کنم و دلم میسوخت. گفتم این الآن در حال عادی نیست. مشکلاتی دارد، راه نمیتواند برود. اینها دارند سوءاستفاده میکنند و میخواهند از این طریق خانهاش را بردارند و پول بیشتری از ما بگیرند.
اینها اگر راست میگویند در خانهی خودش نگهش دارند. خانه که دارد، پرستار در خانه بیاورند و نگهش دارند، پولش را بگیرند. پدرم میگفت بهائیت نورچشمی و غیر نورچشمی دارد. به آن نورچشمیها و مبلغان و کلهگندهها میرسند. بین بهائی با بهائی فرق میگذارند. با وجود اینکه پدرم این همه پول داده بود به اینها، آخرش بچهاش نورچشمی نشده بود. آمده بودند او را ببرند که من متوجه شدم نیت خیر ندارند و قصد سوءاستفاده دارند. به من برمیخورد که اینها سوءاستفاده کنند. من در این وضع نابینایی، مشکل داشتم، مادرم هم پیر بود. میخواستند هم ما را بکوبند و ناراحت کنند و هم اینکه از فرصت سوءاستفاده کنند و خانه را بردارند. این از محبت و وحدت عالم انسانی آنان بود. این عمل بهائیت را ما کاملاً با پوست و گوشت و استخوانمان لمس کردیم که نزدیکشان بودیم.
خلاصه این خواهر را من برگرداندم خانه؛ خودم میرفتم با پرستار و هر جور که از من بر میآمد کمکش میکردم. این بهائیها فهمیدند که من این را در خانهاش نگه داشتهام، چپ و راست تلفن ناشناس به من میشد و خود را همسایه خواهرم معرفی میکردند که بیا خواهرت را ببر. آی بیا این کار را بکن. آی این جور کن. ساختمان بود گرفته. نظافت را رعایت نمیکند. میرفتم خانهاش کسی چیزی نمیگفت. پس چه کسانی تلفن میزدند؟ فهمیدیم که این، کار بهائیت بودکه من نتوانم او را نگه دارم، که اینها به آرزویشان برسند و این را ببرند خانهی سالمندان نگه دارند و خانهاش را تصرف کنند و همینطور هم شد. چون من به قدری با اینها مبارزه کردم و درگیر شدم و به قدری اینها تلفن زدند که اعصاب مرا خورد کردند.
آنجا نگهبانها و همسایهها را به جان من میانداختند. از این کارها هم میکنند. با کسی خوب نباشند، میروند دور و برش و برایش میزنند، همانطور که برای مادر من خیلی میزدند. اینکه میگویند «محبت»، اینها همهاش یک چیز ظاهری است. در عمل اینطور نیست. جایی که منافعشان باشد، جایی که بخواهند کاری بکنند در جهت منافعشان، هر کاری از دستشان برآید انجام میدهند. حتی آدم هم میکشند، اگر روزی روزگاری قدرت دستشان بیاید؛ که خدا نخواهد که بشود.
«پایان»