اجتماعیمقالاتمهتدیانمهتدیان بعد از انقلاب اسلامی

چرا مسلمان شدم … (قسمت اول)

نویسنده: مهناز رئوفی (یک بهائی مسلمان شده)

چرا مسلمان شدم 3

برگرفته از کتاب “چرا مسلمان شدم”
قریب به ۲۵ سال از عمر خود را در داخل تشکیلاتی محدود و مسدود و در عین حال مستبد و با نفوذ گذراندم. تشکیلاتی که از عناصر و اعمال خویش در قالب دین‌داری و خدمت بهره‌کشی کرده و به آن مجال اندیشه و مطالعه و فرصت خودپروری نمی‌داد.
کودکان را پیش از دبستان با کلاس‌های به اصطلاح مهد کودک و غیره چنان آموزش می‌داد که از همان اوان رشد و شکوفایی بذر نفرت و کدورت نسبت به اسلام در قلب آنان جوانه می‌زد و چون کرم‌های ابریشم دنیا را در همان پیله محدود بهائیت می‌دیدند و برای نوجوانان به سبب روح سرکش و کنجکاوشان با بهترین وجه امکانات رسیدن به خواسته‌ها و تمایلات غریضی را در اختیارشان گذاشته و انواع سرگرمی‌ها و کلاس‌ها را برای شستشوی مغزشان به کار می‌گرفت.
نوجوانی که روح بلند پرواز و انعطاف‌پذیرش آماده یادگیری و نقش‌پذیری است، با تشویق‌ها و ترغیب‌های کاذب و با وعده وعیدهای کاذب اعتقاد تحمیل شده را برترین و بهترین اعتقاد می‌دانست و در تلاش تشکیلاتی شدن و اصطلاح تحریف شده‌اش “خادم” شدن گام برمی‌داشت و جوانان این‌گونه تربیت یافته و شکل می‌گیرد؛ محرومیت و محدودیت را به جان می‌خریدند، چرا که با آن همه مسئولیت تشکیلاتی و مسمومیت ذهنی اگرچه خلاءها و کمبودهایی را احساس می‌کردند، دیگر نه توان اعتراض داشتند و نه زبان ابراز.
آنان برای پیشبرد اهداف تشکیلاتی تمامی قوای خود را به کار می‌گرفتند به گمان اینکه همان شده‌اند که از کودکی آرزویش را داشتند. اما تمام احساسات معنوی و ذهن حقیقت‌جو و پویای خویش را کور و خاموش نموده و هزاران سؤال بی‌جواب در پرده بی‌اعتنایی رها می‌شد.
من نیز یکی از آن جوانانی بودم که راه هر گونه پیشرفت علمی و معنوی به رویم بسته بود. آموخته بودم که باید خود را فدای اهداف تشکیلاتی نمایم. آموخته بودم که آموخته‌های خویش را به کوچکترها بیاموزم، اما برای رهایی از آن همه خفقان و برای ابراز عقده‌ها و درد دل‌ها، به هنر پناه بردم و خود را غرق شعر و موسیقی نمودم.
موسیقی گرچه مرا به حقیقت نمی‌رساند اما از غرق شدن بیشتر در تعلیمات کاذب تشکیلات دور می‌کرد و این خود یک جنبه مثبت بود. سال‌ها به آموزش موسیقی پرداختم و همین که قابل بهره‌برداری شد توسط تشکیلات کلاس‌های مختلفی از جمله سرپرستی گروه سرود و تشکیل هیئت موسیقی و تعلیم‌ساز را عهده‌دار شدم. هنوز به آن همه مشغله و مسئولیت نرسیده بودم که احساس کمبود و خلاء معنوی شدید باعث شد که در صدد تحریر رمانی برآمدم.
می‌خواستم با نوشتن داستان خود را از محدوده مسدود خارج کرده و به دنیای دیگر سفر کنم و خود را برای مدتی آزاد حس کنم و در گستره معنوی دیگران سیر نمایم. قصه، ساده زیستی روستاییان بود. روستاییانی که تعاون و همکاریشان، محبت و اخلاصشان، عشق و تعلقاتشان همه در سایه‌ی ایمانی عمیق بود و این قوه در پرتو ایمان به انان خط مشی داده و آنچنان با صفا و بی‌ریا زندگی را به سر می‌بردند. داستان، قصه زندگی روستاییان مسلمان بود. می‌بایست تا اندازه‌ای با اسلام آشنا می‌شدم و اسلام را از زاویه‌ی دید آنان می‌نگریستم.
برای این منظور تصمیم به مطالعه کتب اسلامی می‌گرفتم. از طرفی بهائیت طرف مقابل اسلام بود و تبلیغات ضد اسلامی در گوش جانم رخنه کرده بود. گاهی از آن همه خشم و نفرت، از آن همه تبلیغات سوء و از آن همه کوچک جلوه دادن اسلام متعجب و متحیر می‌شدم. چرا که بهائیت معتقد به حقانیت اسلام بود ولی آن را نسخ شده می‌پنداشت و نمی‌بایست آن همه علیه آن تبلیغ می‌نمود؛ با این حال گویی چیزی مرا وادار به مطالعه می‌کرد. 

چرا مسلمان شدم

ادامه این مقاله را در قسمت دوم مطالعه نمایید …
کلیک کنید: قسمت دوم
اطلاعات بیشتر

مقالات مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

20 − دوازده =

دکمه بازگشت به بالا