اجتماعیمقالاتمهتدیانمهتدیان بعد از انقلاب اسلامی

شرح‌حال خودنوشت خانم ناهید وحدت‌شعار (قسمت دوم)

خانم ناهید وحدت‌شعار فرزند علی‌جان وحدت‌شعار رئیس محفل ناحیه گنبد هستند. ایشان یک بانوی روشن‌دل هستند و کارشناسی ارشد تاریخ دارند و در این مقاله از اعلام برائتشان از بهائیت و افشای اعمال بهائیت در اذیت و آزار ایشان و مغزشویی سالمندان بهائی من جمله خانواده ایشان جهت تصاحب اموال و املاک بهائیان در خانه‌های سالمندان بهائی در ایران سخن می‌گویند. ایشان به ‌واقع با دیده دل و نه با دیده ظاهر، سال‌ها پیش مسافر کوی تحرّی شده بود و از آن منزل برای تمام متحرّیان، حرف‌های ناگفته اندر دل و سوغات نادیده اندر دست داشت. بانویی که گرچه تا عنفوان جوانی، حدّت قوه باصره‌اش برق از چشمان دلش ربوده بود؛ اما به یک‌باره چنان ضمیر خفته‌اش از ناهید وجودش تابناک گردید که حتی دیدگانِ به‌ظاهر بینایش نیز از انفجار نور حقیقت نابینا شد.

مادرم سال‌ها با همسر خود و برادر شوهر و جاری خود اختلاف داشت و دائماً از محفل تقاضا می‌کرد تا برای رفع این اختلاف کمک نماید، اما هیچ کاری برای او انجام ندادند. فلذا از این مطلب در شگفت بود که چه‌طور می‌شود دیانتی که شعارش وحدت عالم انسانی است در رفع اختلافات دو خانواده چنین عاجز و بی‌توجه باشد. تا اینکه ادعا دارد در دنیا صلح کند و اختلافات را برطرف کند و صلح در لسان بهائی یعنی تسلیم شدن. مادرم دائماً در جلسات تبلیغ مبلغان بهائی شرکت می‌کرد. در این جلسات که روحانیون بهائی به سخنرانی می‌پرداختند، حال آنکه بهائیان می‌گویند ما روحانی نداریم؛ تحکمانه و آمرانه به خانواده‌ها دستور مهاجرت برای تبلیغ می‌دادند و مقصد را نیز خود برایشان تعیین می‌کردند. روحانیون بهائی برای خود شهرهای بزرگ همچون تهران را انتخاب می‌کردند و در رفاه کامل در آنجا به زندگی خود ادامه می‌دادند و این در حالی بود که بهائیان عادی به مناطقی فرستاده می‌شدند که اکثراً شرایط زندگانیشان با مهاجرت به آنجا، بسیار دشوار شده و به تنگنا می‌افتاد. حتی مادرم برخی از آن‌ها را دیده بود که از این اتفاق عجز و لابه کرده و می‌گریستند. این مطلب به این معنا است که بهائیان حتی اجازه نداشتند خود محل سکونتشان را انتخاب کنند. از بهائیت این قبیل رفتارها اصلاً بعید نبود. آن‌ها دنبال کسانی بودند که به خوبی فرمانبردار بوده تا بتوانند بر آن‌ها ریاست کنند. بعد از اینکه مادرم از بهائیت برگشت، آن‌ها خیلی تلاش کردند تا او را منصرف کنند. حتی چند مرتبه او را به زور به جلساتشان کشاندند یا اینکه به زور می‌خواستند جلسات خود را در خانه او بیاندازند. علاوه بر این دائماً برای او دردسر درست می‌کردند تا از کرده خود پشیمان شود. اما در نهایت بعد از آنکه از تصمیم قطعی مادرم و برگشت‌ناپذیر بودن آن مطلع شدند، در محفل اعلام کردند که وی مشکل روانی دارد و او را راندند البته آن‌ها طرد دارند، اداری و روحانی ولی چون هنوز به اموال مادرم چشم داشتند او را طرد پنهان کردند، با او حرف نمی‌زدند که تا آخر عمر بتوانند اموال او را تصاحب کنند ولی او را اذیت و خوار کردند تا به این ترتیب آبروی مادر را ببرند. در حالی که وی آن موقع در سلامت کامل به سر می‌برد و انصافاً از هوشیاری فوق‌العاده‌ای برخوردار بود. او مرتب می‌گفت برایم روشن شده که این دین برحق نیست. مادر سالمند و مریض‌احوال من که در اواخر عمر تنها زندگی می‌کرد، همچون سایر سالمندانی که گرفتار نیش حریصانه جامعه بهائیت می‌شدند، از این دام مستثنی نشد. البته من خیلی تلاش کردم تا در برابر آن‌ها بایستم و اجازه ندهم که خانه‌اش را بالا بکشند. اما به تنهایی کاری از دستم برنیامد و کسی هم به من کمک نکرد. با وجود اینکه مادرم از بهائیت برگشته بود و دائماً اظهار مسلمانی می‌کرد، مادرم تأکید می‌کرد من را به خانه سالمندان ببرند و من او را به خانه سالمندان در ونک بردم. آن‌ها پشت سر هم تلفن و اذیت به من کردند که او را به خانه سالمندان بهائیان منتقل کنند و من تسلیم شدم و آن‌ها طمع به پول و منزل مادر داشتند، او را سرم به دست به خانه سالمندان بهائی منتقل کردند. مادر فقط یک شب در خانه سالمندان بهائی بود و صبح فوت شدند؛ به من تماس گرفتند که شناسنامه ایشان را بیاورید. من هنوز افسوس می‌خورم و خود را نمی‌بخشم. پس از فوتش، او را در قبرستان بهائی دفنش کردند. حتی به من اجازه این را هم ندادند که مادرم را در قبرستان مسلمانان دفن کنم. حال آنکه مادرم مکرر از بهائیان اظهار تنفر می‌کرد و اصلاً دل خوشی از ارتباط با آن‌ها نداشت.

جریان تملک خانه خواهرم توسط تشکیلات این چنین است:

خواهرم فرزانه شیفته بهائیت و به معنای واقعی طرفدار پروپا قرص تشکیلات بود. حتی زمانی که به او ظلم کردند هم از هواداری آن‌ها دست نکشید. فرزانه به تنهایی زندگی می‌کرد و من و مادرم هر از چند گاهی به او سر می‌زدیم. با اینکه با ما خوب رفتار نمی‌کرد و حتی گاهی اوقات درِخانه را به روی ما باز نمی‌کرد، ولی ما به حکم انسانیت همواره به او که پاره‌ای از وجودمان بود، محبت کرده و نهایتِ توجه را مبذول داشتیم. ارتباط ما با یکدیگر به همین صورت ادامه داشت تا اینکه مدتی از او خبری نشد. بعد از چند روز که نتوانستم با او تماس بگیرم به خانه‌اش رفتم و هر طور بود وارد خانه شدم. دیدم که خواهر عزیزم روی زمین افتاده و توانایی حرکت ندارد. متأسفانه او به دلیل سابقه بیماری که داشت، زمین‌گیر شده بود و من از این اتفاق بسیار متأثر شدم. به هر حال مدتی من از او مراقبت کردم اما چون من نابینا بودم و مادرم هم کهولت سن داشت، فلذا از دوستان بهائی‌اش یا به قول خودشان خادمین جامعه بهائی خواهش کردم که آن‌ها از او مراقبت کنند. اما بر خلاف زمانی که فرزانه سالم بود و همیشه به خانه او رفت‌وآمد داشتند، هیچ کدامشان حاضر نشدند به او در خانه‌اش کمک کنند. تا قبل از این اتفاق، فرزانه همه زندگی خود را در اختیار جامعه بهائی گذاشته بود و جلسات آن‌ها مرتباً در خانه‌اش برگزار می‌شد، اما به محض اینکه چنین اتفاقی برایش پیش آمد، هیچ کدام از آن‌ها را نمی‌دیدیم. دوستان بهائی فرزانه تمایلی به مراقبت از او در منزلش نداشتند. در عوض اصرار داشتند که او را به آسایشگاه ببرند و در آنجا از او نگهداری کنند. راستی بهائیان برای خودشان خانه سالمندان و آسایشگاه در گلشهر کرج و جاهای دیگر درست کرده‌اند و افراد کهن‌سال یا ناتوان را به آنجا منتقل می‌کنند. به خصوص افرادی که کس و کاری ندارند و می‌خواهند اموال آن‌ها را تصاحب کنند. حتماً اگر فرزانه جزء نورچشمی‌های تشکیلات بود، آن‌ها با کمال میل و با عزت و احترام از او در خانه مراقبت می‌کردند، اما خواهر بیچاره‌ام تاریخ مصرفش گذشته بود و برای آن‌ها سودی نداشت جز خانه‌ای که از مال دنیا داشت. لذا به خانه او چشم داشتند و من هم که مدت‌ها در میان آن‌ها بودم، خوب می‌دانستم که اگر فرزانه به آسایشگاه برود، تشکیلات خانه او را تصاحب می‌کند. به همین خاطر من تصمیم گرفتم در برابر آن‌ها بایستم و خواهرم را به هر قیمتی در خانه‌اش نگهدارم. من تا این حد از فرزانه مراقبت می‌کردم که مایحتاجش را می‌خریدم و آن‌ها را از خانه‌ام برایش با پیک می‌فرستادم. اما احبا نه تنها به من کمک نکردند بلکه برایم مزاحمت هم ایجاد می‌کردند. تشکیلات بهائی با نقشه‌های مختلفی می‌خواستند فرزانه را از آن خانه بیرون کنند. یک روز می‌گفتند فرزانه نظافت مجتمع را رعایت نمی‌کند. یک روز می‌گفتند فرزانه در مجتمع فریاد می‌کشد. یک روز می‌گفتند دیگر نمی‌توانی برای او چیزی بفرستی و … که البته همه این‌ها ساختگی بود و به قرائن مختلفی متوجه شدم که می‌خواهند من را از پا درآورند و فرزانه را به آسایشگاه ببرند. حتی یک مرتبه با شماره‌ای که متعلق به مجتمع فرزانه نبود به من زنگ زدند و به دروغ گفتند که ما همسایه فرزانه در مجتمع هستیم و حسابی از او شکایت کردند. در این ماجرا پدر من هم با آن‌ها همکاری می‌کرد …

 

ادامه این مقاله را در قسمت سوم مطالعه نمایید …

کلیک کنید: قسمت اول

کلیک کنید: قسمت سوم

 

منبع: ایران آنلاین

اطلاعات بیشتر

مقالات مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

20 − 18 =

دکمه بازگشت به بالا