اجتماعیمقالاتمهتدیانمهتدیان قبل از انقلاب اسلامی
کشف حقیقت (قسمت دوم)
نگاهی کوتاه به خاطرات کودکی مسیحالله رحمانی؛ بهائی مسلمان شده
برگرفته از کتاب “چرا از بهائیت برگشتم”
پس از حمد خدا و تحیت و درود بر روان آخرین فرستاده او حضرت محمد بن عبدالله (صلّی الله علیه و آله و سلّم) که نجاتبخش عالم بشریت بود، توجه خاطر خواننده عزیز را به سرگذشت آشفته زندگی خود که به نظرم عبرت انگیزترین واقعه است و در حقیقت هشداری برای کسانی که مانند نگارنده درگیر غفلت و گول خوردگی هستند محسوب میشود، جلب میکنم؛ امید آنکه از کتاب راه راستم، پند راست و صحیح گیرند و مانند نگارنده پس از یک عمر اشتباه، حقیقت را دریافته و به حقیقت رهنمون گردند. شاید از این رهگذر مرا از خدا نصیب خیری رسد و مشمول عنایات حق قرار گیرم.
یک روز در مجلسی که افراد ده حضور داشتند و پدرم برای آنها درس اخلاق و مذهب میگفت، کسی که از همه خود را باسوادتر میدانست از پدرم پرسید: بالاخره ما نفهمیدیم فرق ما با مسلمانها چیست؟ از شنیدن این سخن قلبم تکان خورد، ضمن اینکه با خود میگفتم مگر ما مسلمان نیستیم که این احمق چنین سؤالی میکند!؟ شش دانگ حواسم را به طرف پدرم جلب کردم که چه جواب میگوید؟ پدرم بعد از تأمل مختصری گفت ما با مسلمانها فرقی نداریم، جز اینکه ما میگوییم امام زمان ظهور کرده و رجعت حسینی شده است، مسلمانها قبول ندارند. من که هنوز خاطرهی فرار چند روز قبل در نظرم بود، ترسیدم چیزی بگویم و الّا بر قلبم میگذشت که بپرسم اگر فرقی نداریم چرا روزه ما از مسلمانها جداست؟ از کنار مجلس دیگری فریاد زد من رجعت حسینی را نفهمیدم، پدرم در جواب گفت: رجعت حسینی یعنی شخصی به نام امام حسین (علیه السلام) ظهور فرمودهاند. مگر شما نمیدانید که در اخبار آمده هرگاه امام زمان ظهور کند، امام حسین هم رجعت مینماید؟ حال که امام زمان از شیراز ظهور فرمودهاند، رجعت حسینی هم شده است.
بگو مگو در آن مجلس زیاد شد از جزئیات مجلس چیزی به خاطرم نیست؛ آنقدر یادم هست که پس از چندی از ده نزدیک ما سر و صدایی بلند شد، دیدم علم و عماری و بیرقی جلو مسجدشان برافراشتند. در این هنگام پدرم از صحرا رسید دستور داد مردم قریه ما نیز حسینیه محل را فرش کنند و سماور و چراغ حاضر کردند. علم تکیه را بیرون آورده، پارچههای سیاهی بر آن بستند. از آن روز به بعد در حسینیهی ما که البته یادش بخیر، عزاداری و سینهزنی شروع شد، روز دهم عاشورا مردم سر و پای برهنه، حسین حسین گویان به طرف مزار ده مجاورمان راه افتادند و در تمام مسیر و طول راه، مردم خاک و خاشاک بر سر میریختند. خلاصه محشری بود. خواننده عزیز لابد تعجب کردید که چطور مردم آبادی ما، روزه ماه مبارک رمضان را نمیگرفتند، اما در محرم امام حسین، عزاداری کرده، روضه و نوحه میخواندند و این باور کردنی نیست ولی باید بدانید که نه تنها شما ربط این دو موضوع را نمیدانید، ما هم که خود عامل این کارها بودیم نمیدانستیم. کوسهی ریش پهن که مردم به عنوان مثال محال ذکر میکنند، در ده ما واقعیت خارجی داشت.
الغرض، بعد از سپری شدن عاشورا، یک روز از پدرم سؤال کردم، بابا شما گفتید امام زمان ظهور کرده و رجعت حسینی شده و آن حضرت تشریف آوردهاند، شما میدانید که مردم برای مرده علم و عماری برمیدارند، شما برای امام حسین که رجعت فرموده، چرا علم و عماری برداشتید و در عاشورا آن همه بر سر و سینه زدید؟ اگر گفتار اول شما صحیح است، پس عزاداری شما در محرم صحیح نیست، و الّا گفتار اول شما مورد اشکال است. پدرم که از پاسخگویی سؤالم سخت درمانده شده بود، دید چارهای ندارد، به دلیل چند ماه قبل متوسل شده و با دو سه سیلی آبدار، پاسخ دندان شکنم داد. باید حق را انصاف داد که پدرم جواب مذکور را بهترین جواب دیده بود و در هر جا که کمیت پاسخ گویش لنگ میشد فوراً دست به دامن دلیل کتک میگردید. ما که هنوز بچه بودیم و بر فطرت خدادادی طبق حدیث شریف پیامبر، هر مولودی بر فطرت خداشناسی است، مگر اینکه پدر و مادرش یهودی و نصرانی یا مجوسیش گردانند، سؤالاتی داشتیم که منهای جواب سابق الذکر نوعاً بیجواب میماند. یک روز موقع غروب آفتاب دیدم رفت و آمدی شروع شد، مردم قریه ما غرق در شادی و سرورند، لباسهای نو پوشیده، گویا روز عید است. پدر من هم جلو کوچه ایستاده، داد و فریاد برداشته بود، مردم زود باشید گوسفندی هم با خود ببرید، عجله کنید، دیر شد. از کسی پرسیدم چه خبره؟ این افراد کجا میروند؟ گفت: مبلغ میآید. گفتم: مبلغ کیست؟ جواب داد: گوینده مذهبی. هنوز داشتم توضیح میخواستم که بدون اعتنای به حرف من راه افتاده شروع به دویدن کرد.
من نیز همراه جمعیت راه افتادم. عدهای هم به دستور پدرم گوسفندی را با خود همراه برداشته و میرفتند که جلو راه مبلغ قربانی کنند. همانطور که داشتیم میرفتیم ناگهان از دور در بین های و هوی اجتماع، سر و کلّه مبلغ آشکار گردید. مردم ریختند دست و پابوسان، شادی کنان، جناب مبلغ را خیر مقدم گفتند. جناب مبلغ نیز نسبت به همه افراد اظهار محبت فرمودند و دست همگان را با صمیمیت تقریباً فشردند. پس از تشریفات لازم و قربان کردن گوسفند، آقا را با شور و نشاط وارد ده نمودیم. آن شب برای جناب مبلغ مجلس تبلیغی برگزار کردیم. گفتنیها گفته شد، شب برای شام آقای مبلغ در منزل ما دعوت بودند. از مجلس تبلیغ به منزل مراجعت کرده، پس از صرف شام، جناب مبلغ از خدمات پدرم اظهار تشکر کرد و سپس نام بچههای پدرم را پرسید، وقتی که پدرم با یک دنیا افتخار گفت نام این پسرم که اشاره به من داشت، که خیلی هم دوستش دارم عبدالبهاء است، هنوز حرف پدرم در دهانش میغلطید که جناب مبلغ برآشفت و گفت: با اینکه من از احساسات پاک شما تقدیر میکنم، در عین حال از اشتباهتان نمیتوانم صرف نظر کنم. شما نسبت به حضرت عبدالبهاء توهین کردهاید. جایز نیست کسی نام حضرت را برای فرزندش انتخاب کند. بنابراین لازم است همین امشب اسم آقازاده را عوض کنید. پدرم با اینکه مخالف تبدیل نامم بود، چون هرگاه مرا به نام عبدالبهاء صدا میزد غرق در لذت میشد، گفت حضرت آقا هر چه صلاح بداند صحیح و هر نامی که بپسندد قبول است. خلاصه پس از گفت و شنید زیادی نامم از عبدالبهاء به مسیح الله برگشت.
بعد از مدتی آقای مبلغ رفتند، ولی از آن تاریخ به بعد، رفت و آمد مبلغین به ده خراب شدهی ما زیاد شد. گاهی مبلغین در محل ما ده روز و گاهی بیست روز تا شش ماه توقف میکردند و تمام زحمت کشی دورهی سالها را حیف و میل میکردند و در عوض یک مشت حرف مفت به ما تحویل میدادند و میرفتند ولی باور کنید به طوری ماهرانه دروغهای خود را جا میزدند که هرگز کسی نمیتوانست بگوید این گفتار بیاساس است. علت بیچون و چرا پذیرفتن سخنان مبلغین از طرف ما این بود و هست که دنیای خارج را بر اغنام الله بستهاند و تجویز نمیکنند که کسی با غیر حضرات مبلغین وارد مذاکره دینی شود. آری، مبلغین دستورات عجیب و غریبی صادر میکردند. از جمله دستورات لازم و سودمندی که اولین مبلغ بر ما صادر کرد، ترک عزاداری در ماه محرم بود و شاید سبب چنین فرمانی اشکال بچهگانه من بر پدرم بود، چنانکه قبلاً ذکر گردید. از آن پس کار حسینیه و علم و منبر محل ما به بد جایی کشید. نویسنده از اظهار جزئیات مطلب شرمش میآید. اجمال مطلب اینکه حسینیه جزو منازل شخصی و منبر و علم در مغازهی نجاری به درب و پنجره و چهارچوب تبدیل شد و املاک وقف ضمیمه املاک شخصی گردید. پیروان حسینعلی بهاء که به حساب آنان رجعت حسینی بود، علیه حضرت حسین بن علی (علیه السلام) قیام کرده و برای بار دوم پس از واقعهی کربلا اموال حضرت را به تاراج بردند و هنوز هم میبرند. خواننده عزیز، از اینکه گریز به خیمههای حسینی زدم برای این بود که بدانی امام حسین(علیه السلام) هنوز هم مظلوم است و اموالش به تاراج میرود و فریاد عمر سعد همچنان به «خیل الله و ارکبوا» بلند است.