شرححال خودنوشت خانم ناهید وحدتشعار (قسمت سوم)
خانم ناهید وحدتشعار فرزند علیجان وحدتشعار رئیس محفل ناحیه گنبد هستند. ایشان یک بانوی روشندل هستند و کارشناسی ارشد تاریخ دارند و در این مقاله از اعلام برائتشان از بهائیت و افشای اعمال بهائیت در اذیت و آزار ایشان و مغزشویی سالمندان بهائی من جمله خانواده ایشان جهت تصاحب اموال و املاک بهائیان در خانههای سالمندان بهائی در ایران سخن میگویند. ایشان به واقع با دیده دل و نه با دیده ظاهر، سالها پیش مسافر کوی تحرّی شده بود و از آن منزل برای تمام متحرّیان، حرفهای ناگفته اندر دل و سوغات نادیده اندر دست داشت. بانویی که گرچه تا عنفوان جوانی، حدّت قوه باصرهاش برق از چشمان دلش ربوده بود؛ اما به یکباره چنان ضمیر خفتهاش از ناهید وجودش تابناک گردید که حتی دیدگانِ بهظاهر بینایش نیز از انفجار نور حقیقت نابینا شد.
پدرم یک بهائی متعصب بود که ذکر تشکیلات دائماً ورد زبانش بود. او حتی مقدار قابل توجهی از ثروتش و مغازههایش را در اختیار امر گذاشته بود. همیشه میگفت هر چه تشکیلات از من بخواهد برایشان انجام میدهم. این بار هم از او خواسته بودند که دخترش را به زانو درآورد. پدرم با نگهبان مجتمع و همسایهها تبانی کرده بود که برای من دردسر درست کنند و دیگر من را به مجتمع راه ندهند. نگهبان مجتمع برای من احترام زیادی قائل بود اما پس از ملاقات پدرم با او، حتی حاضر نبود که من را به آنجا راه دهد و غیرمحترمانه با من برخورد میکرد. خلاصه اینکه نه با من صداقت داشتند؛ نه با من همکاری میکردند و نه اینکه رهایم میکردند. در این جریان یک بار آنها بدون اجازه من و مادرم، فرزانه را از خانهاش به آسایشگاه بردند که بلافاصله من هم آنجا را پیدا کردم و با تهدیدِ آنها به شکایت، فرزانه را به خانهاش برگرداندم. اما دیگر نتوانستم ادامه دهم زیرا از شدت فشار آنها دچار سردردهای شدید و حالت افسردگی پیدا کردم و بالاخره به علت بیماری تسلیم آنها شدم. دیگر رمق ایستادن در برابرشان را نداشتم و بالاخره راضی شدم که فرزانه را به آسایشگاه ببرند. پس از آن چند مرتبه به ملاقات او رفتم و در این حین از کارمندان آنجا میشنیدم که میگفتند بهائیها مدام از فرزانه میخواهند که خانهاش را تقدیم جامعه بهائیت کند. فرزانه هم که سخت طرفدار تشکیلات بود، بالاخره خانهاش را در اختیار آنها گذاشت تا اجاره دهند. تشکیلات حتی از فرزانه وکالتنامه هم گرفته بود تا خانهاش را تصاحب کند، اما من که متوجه این موضوع بودم تا جایی که توان داشتم جلویشان را میگرفتم و اجازه نمیدادم که فرزانه خانهاش را به آنها بدهد. من خوب میدانستم که که اگر فرزانه خانهاش را از دست بدهد، آنها دیگر نگاهش هم نمیکنند. بهائیت برای وکالت گرفتن از فرزانه، یکی از بستگان را که او نیز یک بهائی بود، به نمایندگی از محفل واسطه کرده بودند تا هر طور شده از فرزانه وکالت بگیرد. من هم یک بار که متوجه قرار آنها برای اخذ وکالت قانونی شدم به آسایشگاه رفتم و جلسه را به هم ریختم. همگی آنها حسابی ترسیده بودند و مرتب میپرسیدند که ناهید از کجا متوجه این قرار شده است. مگر قرارمان این نبود که کسی به ناهید چیزی نگوید. تشکیلات برای خانه مادر من هم برنامه داشت و دنبال آن بود که خانه مادرم را هم به دست آورد. به رغم آنکه با تمام توانم در مقابلشان ایستادم، ولی در نهایت کار خودشان را کردند و به من که شرعاً و قانوناً ورثه مادرم و فرزانه هستم تنها ماهیانه سیصد هزار تومان پول بابت اجاره خانه مادرم میدهند تا چیزی نگویم. خانه فرزانه هم که کاملاً در اختیار آنها است و الآن حتی دیگر از آنجا خبر هم ندارم. خود فرزانه را هم به یک آسایشگاه دیگر منتقل کردهاند ولی متأسفانه از آدرس آنجا اطلاعی ندارم و نمیدانم در حال حاضر فرزانه در چه حالی است. آدرس آسایشگاه قبلی را هم بعد از فوت مادر به من دادند تا سند منزل فرزانه را ببرم. اما آدرس آسایشگاه جدید فرزانه را از من پنهان کردند و من از آنجا چیزی نمیدانم. جالب است بدانید که این اواخر در ماجرای گرفتن وکالت، خود فرزانه هم تا حدی فهمیده بود که چه کار با او میکنند و چند مرتبه هم با دادن وکالت مخالفت کرده بود، اما در نهایت به خاطر ارادتش به تشکیلات و اصرار خویشاوندان بهائیاش تسلیم محض آنها شد و به من اجازه دخالت بیشتر نداد. در این ماجرا به غیر از من و مادرم همه اطرافیانم بهائی و طرفدار آنها بودند. حتی برادر بهائیام در سوئیس و خواهر دیگرم در آمریکا هم من را تحت فشار گذاشته بودند که با تشکیلات همکاری کنم. این را هم باید بدانید که بهائیت در انجام مراحل قانونی تملک خانه از وکیلی که دستپرورده خودشان بود، استفاده کردند و من با هزار بدبختی توانستم برگههای انحصار ورثه را از چنگ او درآورم. ولی باز هم آنها از فرزانه سوء استفاده کردند و به مقاصدشان رسیدند.
خلاصه اینکه همه این اتفاقات در حالی افتاد که من با مشکلات جسمی که داشتم توانایی کافی برای مقابله با آنها را نداشتم و تنها بودم و مادر سالمندم هم کاری از دستش بر نمیامد. سایر اعضای خانوادهام هم که مطیع تشکیلات بودند و با آنها به هر شکلی همکاری میکردند. البته این را هم بگویم که من میتوانستم از مجرای قانون خیلی کارها انجام دهم. کافی بود اطلاع دهم که این افراد بهائی هستند. در نتیجه همه اموال به من میرسید. اما آنها به من رحم نکردند و من این کار را خلاف انسانیت میدانستم و انجام نداده و نمیدهم. من نسبت به خانه خواهرم و مادرم هیچ چشمداشتی نداشتم و نمیخواستم آنها را به دردسر بیاندازم. الآن هم که شما حرفهای من را میشنوید به لطف خدا در نهایت عزت و احترام در خانهام زندگی میکنم و هیچ ارتباطی با آنها و جامعه پلیدشان ندارم. خدا را شکر … “پایان”
کلیک کنید: قسمت اول
کلیک کنید: قسمت دوم